صفحه 1 از 2 12
نمایش نتایج: از 1 به 50 از 52

موضوع: واقعیت از عرش به فرش رسیدن

16534
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Exclamation واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..


    سلام
    خسته نباشید
    من یه مشکلی برام به وجود اومده که باعث شده افسردگی شدید بگیرم
    شاید تو دل خودتون بگید بحث عاشقانست! موضوع من هیچ ربطی به عشق نداره
    انقدر که افسردگی روی من تاثیر گذاشته حتی نمیتونم بخندم چه برسه که معنی عشق رو بفهمم!!
    خلاصه زندگیم رو میگم دوست داشتید بخونید و کمکم کنید
    امیر هستم..توی یه خونواده پایین شهری بزرگ شدم پدرم دستفروشه و مادرم خانه دار...یه خواهر کوچکتر از خودمم دارم...
    توی فامیل ما جو بی سوادی موج میزنه...اندک افراد تحصیل کرده ای تو فامیل ما هست...که اون اندک افراد هم اکثرا از فامیل های دور هستن
    در واقع بین فامیل های درجه یک(خاله و دایی و عمو و عمه) هیچ فرد تحصیل کرده ای وجود نداره...پسرخاله هام همه ترک تحصیل کردن حتی بدون گرفتن مدرک دیپلم...پسرداییم راهنمایی درس رو رها کرد و دختر خاله هام یکی دو تاشون مدرک گرفتن اونم دیپلم...
    خود خاله ها و دایی هام هیچ کدوم تحصیل کرده نیستن... پسرعمو و دختر عموهام همه از من کوچکتر هستن(بزرگترین نوه پدر پدرم هستم) عمه هام درس نخوندن و تنها یکی از سه عموی من مدرک دیپلم داره...
    خب با این اوصاف تنها توی این جمع من بودم که از اول دبستان شاگرد اول کلاس بودم و دید همه نسبت به من عوض شده بود...
    به همین دلیل هم احسساس مسولیت میکردم و هر سال از سال قبل بهتر درس میخوندم
    برای مثال پنجم دبستان که بودم معدلم 19/27 شد وارد راهنمایی شدم سال اول راهنمایی 19/76 دوم راهنمایی 19/88 و سوم راهنمایی معدلم 20 شد...
    روند صعودی من به صورتی بود که دبیرهای زیادی از من به عنوان یه فرد اینده دار و نابغه(تعریف نباشه، واقعیت بود) صحبت میکردند،گاها نامه هایی مبنی بر انتقال من به مدارس بهتر برای خوانوده ام مینوشتند که هر کدام این نامه ها مدتی بحث اصلی خونواده ما بود و بعد از گذشت چند روز فراموش میشد...
    وارد دبیرستان شدم...تابستان قبل شروع دبیرستان منزل ما بعد از 14 سال از محله ای به محله دیگه ای منتقل شد...من به خاطر همین موضوع کمی ناراحت بودم که دوستانم را نمیبینم و از این دست مسائل...یک سری مسائل دیگه هم برایم به وجود آمده بود که باعث میشد من نسبت به درس سرد بشم...از جمله جو کلاس ما...افراد مردودی در کلاس ما وجود داشتند و درس خون های کلاس رو گاها به سخره میگرفتند و به نوعی آنها را از هدف اصلی دور میکردند..منم که از همون ابتدای بچگی زیاد حساس بودم مجبور میشدم برای این که کمتر مسخره شوم خودم را با فضای کلاس وقف دهم(دیگر برای نمره 20 تلاش نمیکردم و با خودم میگفتم خب 17 هم نمره خوبیه)ناراحتی های من زیاد و زیادتر میشد....استرس زیاد روح و روان من رو مختل کرده بود...مقداری بی حوصله شده بودم...دوستانی سمت من آمده بودند که دوست نبودند...برای من از زیبایی های توهمی داشتن دوست دختر صحبت میکرند...در همین گیرودار پدر و مادر من با بحث های زیاد بین خودشان باعث شده بودند من در خونواده به فردی عصبی تبدیل شم...دیگه دوست نداشتم خونه باشم پیش خودم میگفتم فقط به یه بهونه ای برم بیرون پیش دوستام که خونه نباشم و دعواهای پدرمادرم رو نبینم(ازدواج پدر و مادر من اجبار بوده و بار ها مادر من به من گفته که به خاطر من مونده و وگرنه تا الان صدبار جدا شده بود از پدرم...درواقع به دنیا آمدن مرا رخدادی شوم به تصویر میکشید) همین بیرون رفتن ها باعث شد من کمتر پای درس باشم...کمتر درس خواندم و کمتر...هر چه کمتر میخواندم بیشتر ناراحت میشدم...هر چه بیشتر ناراحت میشدم کمتر درس میخواندم....دیگر به فردی عصبی تبدیل شده بودم...منی که در دوره راهنمایی ساعات مطالعه ام گاها به 16ساعت در روز میرسید حالا دیگر توان درس خواندن به مدت 1 ساعت را هم نداشتم...کلافه میشدم....ناراحتی باعث شده بود تغذیه ام کم شود...لاغر شده بودم...
    اما با این حال سال اول دبیرستان رو هم با معدل19/9 به عنوان شاگرد اول کلاس به پایان بردم...
    ضمیمه: من از بچگی با درس ریاضی مشکل داشتم و ازش فراری بودم دوست نداشتم بخونمش...با این که همیشه نمره های ریاضیم 19و20 بود ولی شب قبل از امتحان امکان نداشت به خاطرش گریه نکنم!!!! چون ازش به شدت متنفر بودم

    حالا دیگر وقت انتخاب رشته بود...من عاشق کامپیوتر بودم...بنابراین دوست داشتم فنی را برگزینم و به شاخه کامپویتر بروم
    در همین حال با مخالفت های شدید خونواده ام مواجه شدم
    به من میگفتند: فنی رشته ای است که درس نخوان ها انتخاب میکنند! فنی بد است و علافی دارد!
    من مانده بودم اگر فنی بد است چرا در نظام آموزش و پرورش جا داشت؟!
    پدرم نه گذاشت نه برداشت...زنگ زد به پسرعمویش که معلم است...پدر من پرسید چه رشته ای خوبه؟(من پیش خودم گفتم مگه میخوای ماشین بخری که خوب و بد بودنش رو میپرسی)
    پسرعموی پدرم که ازش انتاظر داشتم ملاک را علاق و استعداد من بگذارد،برگشت گفت ریاضی بهترین رشته است و امیر را به ریاضی بفرست...! من دیگر بی حال شده بودم
    چی؟؟؟؟ریاضی؟؟؟ درسی که من ازش متنفرم و میدونم به خاطر نفرتی که ازش دارم نمیتونم بخونمش!
    پدرم گفت نه تو درس خونی و میتونی! خواستن توانستن است(بدترین و اشتباه ترین جمله و ضرب المثلی که شنیده ام)
    تسلیم پدرم شدم... سنم پایین بود در برابر فریاد های پدرم تنم به لرزه درمیامد و تسلیم میشدم...! از همان لحظه ترسیدم
    پیش خودم گفتم نزول مبکنم...افت میکنم و به آن چیزی که میخوام شاید نرسم...اورد سال دوم دبیرستان شدم با جوی ریاضی دان مواجه بودم!!!!!!
    از آن سال به بعد دیگر اسم من در رتبه های اول تا سوم کلاس نبود!!! مهم هم نبود چرا که ملاک درس خواندن نبود ولی خب از بچگی جایگاه من اول یا دومی بود بنابراین برای من در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت... حالا دیگر نمره های 20 و 19 و گاها 18 من تبدیل شده بود به نمره های 14 و 13....
    افسرده شده بودم...خبر نداشتم... دعواهای خوانودگی ادامه داشت...وضعیت اقتصادی خونواده کمی به مشکل خورده بود...بنابراین پدر عصبی تر از همیشه و مادر زودرنج تر از گذشته...قبلا برای رهایی از این وضع بیرون را بهترین گزینه میدانستم...اما آن سال دیگر بیرون رفتن هم برایم مقدور نبود...احساس این که دوستانم به من جور دیگری و به عنوان یک فرد درس نخوان نگاه کنند برایم سخت بود...دیگر در خانه میماندم...هفته ها فقط و فقط برای رفتن به مدرسه پایم از در خانه بیرون میامد و دیگر هیچ...
    خودم رو به کامپویترم بستم...با بازی های رایانه ای سرگرم میشدم..حوصله درس خواندن هم نداشتم...اوه! رشته خودم را هم که دوست نداشتم دیگر با این وضع اصلا نمیتوانستم سراغ درس بروم...من جاماندم از درس خواندن...سال دوم راهر طور بود گذراندم...فیزیک 8/5.... نمره ای که هیچوقت در ذهنم نمیگنجید...همیشه 19یا20 از آن من بود...حالا...
    سال سوم شروع شد...دعواهای خونواده بیشتر شده بود...درس من ضعیف تز از هر وقت دیگه ای...به شدت عصبی بودم...کلافه...بی انگیزه...خندیدن برایم سخت شده بود...اما هنوز میتوانستم خودم را راضی کنم تا به موضوعی بخندم...سال سوم شروع شد همانند سال دوم...اتفاقی شوم...دی ماه سال 92 موقع شروع اولین امتحان به طور عجیبی مریض شدم...عفونت شدید در تمام بدن...یکی دو امتحان را از دست دادم....واقعا نمیتوانستم سرجلسه حاضر شوم...این شروع افسردگی شدید من بود...درس های بعدی را هم با بدترین شکل ممکن به پایان بردم... حسابان 1/75 که در آخر نمره ام را به 10 تغییر دادند...خدای من..چه بلایی سرمن آمده بود دیگر حتی شاگرد آخر کلاس هم نبودم... چه برسد به برترین رتبه ها..همین فکر ها ضربه های روحی زیادی به من زدند... در امتحانات نوبت اول ماسک به صورتم میزدم برای بیماری ام... آن ماسک روی صورت من ماند...8 ماه.... حالا دیگر همه فکر میکردند من مشکلی دارم که ماسک به صورتم میزنم تا دهانم مشخص نشود...عجیب بود...آنقدر برای تهیه ماسک به داروخانه منطقه رفته بودم که هر وقت در داروخانه را باز میکردم فرد حاضر در داروخانه لبخندی تلخ به من میزد و سرش را تکان میداد و ماسکی روی میز میگذاشت...بدون این که من چیزی بگم... خرداد فرارسید...من دیگر یک فرد افسرده بودم...آن هم از نوع شدیدش...بی خوابی های عجیب سراغم آمده بود...استرس های فراوان باعث شد من به بیماری ibs مبتلا شوم...ریشه این بیماری در من استرس شدید بود... شروع اولین امتحان نهایی دینی بود....فقط توانستم 4درس را بخوانم...دروس دیگر آمدند...حالا دیگر فقط سعی میکردم قبول شوم ...نمره خوب ملاکم نبود...در طول سال مطالعه نداشتم...پس شب امتحان نمیتوانستم دروس راجمع کنم...کنکور که کلا برایم بی معنا شده بود.... اصلا مهم نبود...
    دروغ گفتم! مهم بود
    اما نمیتوانستم برایش تلاش کنم

    خرداد تمام شد
    فیزیک 5/5
    جبر 3/75
    حسابان:عدم حضور در جلسه!(لج بازی با خودم..نتونستم خودم رو راضی کنم که سر جلسه برم....خیلی بزدلم نه؟)

    تک ماده هایم برای درس جبرو فیزیک استفاده شد...!
    حسابان به شهریور رفت...حالا دیگر داغون تر از همیشه بودم...من؟؟؟؟شهریور؟؟؟؟ ممکن نبست!!!!خواب و خیال است!!!!کابوس است
    شاگرد اول روزهای قبل حالا درسهایش را در شهریور پاس میکند!!!!! این جمله هایی بود که فکر میکردم راجع من رد و بدل میشود...بین دوستانم... پس قطع رابطه با دوستانم به قطع رابطه تقریبا با همه تبدیل شد....سه ماه تابستان دوستانم مرا ندیدند
    دیگر مثل سابق هم زنگ نمیزدند!!!شاید دیگر فراموش شده بودم...یا به اصطلاح با من حال نمیکردند!!!!
    شهریور فرارسید
    موهای زیاد من و لاغری و بی رمقی و زردی صورتم نشان میداد عمق فاجعه را....فاجعه ای که کسی در خونواده من بهش توجه نکرد...پدر تا شب سرکار...مادر در اشپزخانه و خواهر پای تلویزیون...فقط در اتاق بودم...پدرومادرم فکر میکردند به خاطر نوجوانی است که دوست دارم تنها باشم و فکر میکردند بعدا بهتر میشوم!!!
    آنها فکر میکردند کار درست را میکنند
    با مادرم موضوع حال و روزم را درمیان گذاشتم
    سریع شروع کرد:ما بچه بودیم بابامون با آهن میزدمون اینجوری نمیگفتیم بعدشم افسردگی ینی چی؟؟؟سوسول شدی؟؟؟افسردگی ماله فیلماست!!!!!!
    مادرم اینگونه مرا از خودش دور کرد
    نوبت به پدر رسیده بود:حرفم تمام نشده بود که گفت: من از صبح تا شب برای شما جون میکنم حالا اومدی میگی افسردگی گرفتم؟؟؟چی کم گذاشتم برات؟؟؟فلان چیزو نخریدم؟؟؟
    پدرم اینگونه مرا از خودش فراری داد
    وای خدایا تنهایی در زندگی من به معنای واقعی بود
    نه دوستی برای حرف زدن
    نه خونواده ای برای درد و دل
    نه آشنایی برای احوال پرسی!
    به فضایمجازی پناه اورده بودم
    دوستان مجازی در چت روم ها پیدا کرده بودم
    مادرم میگفت معتاد رایانه شدی و اما خبر نداشت من تنها همدمم رایانه بود..خودمم از کامپیوتر خسته بودم ولی چاره ای نداشتم
    3 شهریور فرارسید حسابان را که فکر میکردم باز هم تجدید میشوم قبول شدم...
    26 شهریور نمرات امد...من که ان 23 روز را دیگر در فاجعه بار ترین حال ممکن سپری کرده بودم (( همین 23 روز بدترین و بدترین و بدترین روزهای عمر من بودند)) دیگر کاملا به عمق افسردگی در وجودم پی برده بودم
    تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد مجبور بودم برای سرگرم کردن خودم پای کامپبوتر باشم...صبح میخوابیدم و بعدازظهر بیدار میشدم...بقیه روز را کلافه و بی حال بودم...حالا دیگر کاملا روانی شده بودم...
    اما همچنان کسی مرا نمیفهمید...حالا توهمات سراغم آمده بودند
    از چیزهای بیخود ترس داشتم...انگار آینده را میدیم...
    فکر میکردم الان فلان شخصی که در کوچه راه میرود به بدترین شکل ممکن میمیرد...روزی زنگ خانه به صدا درامد...خواهرم بود...از کلاس زبان برمیگشت...با اکراه خودم را به ff رساندم تا در را باز کنم...ترسیدم...فکر کردم اگر الان در را باز کنم خواهرم با صورتی خونی که انگار او را کتک زده اند وارد میشود...حتی درون ذهنم صدای جیغ و داد خواهرم را شنیدم...قسم میخورم....در را باز کردم فوری نگاهی به خواهرم انداختم...خواهرم شوکه شد...چیزی نشده بود
    اتفاقی نیفتاده بود...سریع به اتاقم رفتم سرم را در دستانم گرفتم و پای رایانه خوابم برد... 7 ساعت در همان حال خوابیده بودم... حتی برای بیدار کردن من تلاشی نکرده بودند پدر یا مادرم...عجیب بود...
    کوتاه کنم داستان(واقعیتم) را
    پیش دانشگاهی من شروع شد
    همزمان به روانپزشک مراجعه کرده بودم....کمی با من حرف زده بود حال و روزم را دیده بود...اوضاع روحی و جسمی ام را....برایم قرص نوشت و تاکید کرد که مصرف کنم...قرص های متعدد...قرص اعصاب های مختلف.. تا وقتی مصرف میکردم تقریبا خوب بودم اما بعد که متوقفشان کردم وضعم بدتر هم شد...حالا دیگر فقط و فقط مرگ در ذهنم بود...دوست داشتم همه را بکشم...عقده ای شده بودم....دوست داشتم سوار ماشین شوم و همه را زیر بگیرم و در اخر هم خودم بمیرم....بارها به خودکشی فکر کردم
    راه هایش را روی کاغذ نوشتم
    جلوی بهترین راه تیک زدم
    با خودم قرار گذاشتم
    4/9/93 ان را انجام دهم...
    اما انقدر حالم بد بود فکر و خیال ازارم میداد و حافظه ام ضعیف شده بود که یادم رفت!
    ذهنم خسته بود...
    تقریبا از ابان 93 شروع یک زندگی جدیدتر
    بی ذوق ترین انسان من بودم...
    به هیچ جوکی نمیخندیدم...در حالی که همکلاسی هایم دقیقه ها قهقه میزدند...برای مرگ کسی ناراحت نمیشدم! خبرهای هیجان انگیز برایم با اتفاقات عادی روزمره فرقی نداشت...خندیدن یادم رفته بود...الان هم همینطور هستم...دیگر با هیچ چیز خوشحال نمیشدم...الان هم همینطور هستم... پدرم چند جمعه ما را به گردش برد...همه از زیبایی طبیعت لذت میبردند... اما برای من مهم نبود... اصلا درکش نمیکردم...مغزم قفل شده بود..توان فکر به هیچ چیز را نداشتم جز مرگ...
    خرداد 94 فرارسید...باخودم عهد کردم که قبول شم...
    اما نشد باز هم نمیتوانستم درس بخوانم
    مطالب را نمیفهمیدم
    در طول سال هم که مطالعه نداشتم
    تمرکز هم که اصلا نداشتم...
    وضعیت خطرناک بود
    امروز 23/3/94 نمرات امد
    هندسه 8/5
    دیفرانسیل 1/5 روی برگه اما نمره سالانم 7/25 شد(خداروشکر اینو تک ماده میزنم)
    فیزک 5 روی برگه و سالانه 8
    امروز باز تکرار غمگین سال گذشته
    انگار تابستانم از همین الان زهرمار شده
    نمیدونم چیکار کنم
    هرطور که فکر میکنم نمیتونم شهریور هم پاسشون کنم
    ینی امسالم باید روحیم داغون باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
    تو رو خدا کمکم کنید
    حرف های کلیشه ای نزنید
    خواستن توانستن نیست...من امتحانش کردم بارها...هیچ نتیجه ای جز نتوانستن برایم رقم نخورده...حالا دیگر آبروی این جمله هم پیش من رفته!!!!
    توکل بر خدا هم کردم اما هنوز وضعم این است
    دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم
    خواهشا حرف کلیشه ای نزنید واقعا یه راه کاربردی بهم بدین
    نمیدونم یه دلخوشی یه حرفی یه چیزی
    انگار که در لجن زاری در حال غرق شدنم
    که فقط اطرافیانم بهم میگویند: بگو میتوانم بگو میتوانم تا نجات پیدا کنی...یا مثلا میگویند توکل برخدا کن تا از لجن زار بیرون بیای...

    شهریور در انتظار من است
    قبولی در آن زندگی ام را شاد میکند
    و عدم قبولی در آن شاید مرا به ترک تحصیل بکشاند...شاید مرا را از شهر خودم دور کند...بروم و دیگر هیچ وقت پیش خونواده و فامیل و دوست برنگردم...شاید حتی مرا به خودکشی هم نزدیک کند...
    دیگر از خودکشی ترسی ندارم...انقدر که بهش فکر کردم برایم مثل یک اتفاق عادی است
    همین حال که مینوسم سردرد شدید عذابم میدهد....نه مریض نیستم....از بس که حرص خورده ام...معلمان که وضعیت مرا درک نمیکنند...فقط میگوند تو درس نمیخوانی
    شاید اگر از اول درس نخوان بودم الان انقدر ناراحت نبودم و به قول معروف ککم نمیگزید...اما چون بودم و الان نیستم زورم میگرد کسی مرا درس نخوان میداند
    وقتی مشاور مدرسه امسال به من گفت تو درست خیلی ضعیفه
    خون خونم را میخورد دوست داشتم همالن لحظه خفه اش کنم...حتی دست هایم را مشت کرده بودم به شدتی که همان لحظه ناخنم شکست..و مشاور تعجب کرد...انگار که به من فحش ناموسی میداد...
    دلم میخواستم فریاد بزنم من درس خوانممممممممم
    اما شرایطم نابودم کرده است

    انتخاب رشته تحمیلی زندگی مرا خراب کرد
    از اینده ام میترسم
    از انجا که لجوج هستم با خودم عهد کرده ام اگر توانستم فارغ تحصیل بشوم و به دانشگاه بروم و مدرک دانشگاهی بگیرم که هیچ
    در غیر اینصورت قید زندگی و ازدواج و برنامه های آینده ام را میزنم...
    کلمات توانای توصیف حال مرا ندارد
    کسی هم حال مرا درک نمیکند...فقط مدیران مدرسه یا دیگران میگویند:درس نخوندی دیگه...تلاش نکردی دیگه...از اینجور حرفا

    فقط میتوانم بگویم:
    کــــــــــــمـــــک

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15307
    نوشته ها
    249
    تشکـر
    1,185
    تشکر شده 204 بار در 134 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..لطفا تا اخر بخونید

    سلام
    زندگيتون رو خوندم.من مشاور نيستم دوست من و نميخوام سرزنشتون کنم.شما همونطور ک خودتون گفتيد عادم لجوجي هستيد.چون از رياضي بدتون ميومد دل نميداديد بهش.و اينکه شما اگه از اول ميگفتيد نميرم رشته رياضي اينججوري نميشد!نه گفتن رو بلد نبوديد.و يا ميتونستيد ظاهرا قبول کنيد ولي ميرفتيد رشته فني.خانوادتون هم متوجه نميشدن چون از گفته هاتون پيداست ک درستون رو از کادر مدرسه جويا نميشدن.
    و ي تجربه.اکثر افرادي ک تو دوران دبيرستان نمره هاي پاييني دارند تو دانشگاه موفق تر از بقيه هستن.من اينو ب عينه ديدم.يعني ميگم شما الان دروسي رو ک پاس نشديد بخونيد تا قبول شيد.بعد يک سال وقت داريد تا واس کنکور بخونيد...
    بايد هدف داشته باشيد.ببينيد اين راهيه ک شما رفتي.اينکه بشيني و بزني تو سر و اه و ناله راه بندازي بگي من نميخواستم و اجبار بود و .... اينا هيچي رو تغيير نميده فقط شرايط رو بدتر ميکنه.شما بايد محکم ادامه بدي.ميدونم سخته.رياضي رو دوس نداري.فقط ديپلمتو بگير بعد واس دانشگاه هر رشته اي ک دوس داري رو انتخاب کن.
    موفق باشي و هميشه شاد

  3. کاربران زیر از atoosa66 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15307
    نوشته ها
    249
    تشکـر
    1,185
    تشکر شده 204 بار در 134 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..لطفا تا اخر بخونید

    منم از ادبيات فارسي متنفر بودم ولي هميشه همرام بود.مجبور بودم جوري بخونمش ک دست کم پونزده شم.خيليها تو شرايط شما قرار گرفتن ولي چاره اي جز ادامه دادن نيست.فقط بايد هدفتون موفقيت باشه.الان ب تنها چيزي ک بايد فک کنيد پاس شدن دروس شهريور ماهه.
    فک کنم بتونيد تو ي رشته ديگه غير از رياضي واس کنکور شرکت کنيد.

  5. کاربران زیر از atoosa66 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6459
    نوشته ها
    1,228
    تشکـر
    5,007
    تشکر شده 3,611 بار در 1,092 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..لطفا تا اخر بخونید

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    سلام
    خسته نباشید
    من یه مشکلی برام به وجود اومده که باعث شده افسردگی شدید بگیرم


    فقط میتوانم بگویم:
    کــــــــــــمـــــک
    امیر عزیز سلام، به انجمن خوش اومدی و ممنون که دلنوشته ت را با ما در میون گذاشتی

    ببین دوست من مگه ما بیشتر از یکبار زندگی میکنیم که بخوایم با افسوس و خودخوری و در گذشته موندن بقیه زندگیمون را تباه کنیم؟!
    درسته که تا اینجا زندگی بر وفق مرادت نبوده، اشتباه هایی از طرف اطرافیان بوده، اشتباه هایی هم از طرف خودت
    اما باید تصمیم بگیری ازینجا به بعد زندگیت رو خودت بنویسی

    اگه گرایش تحصیلیت را دوست نداری جرات به خرج بده عوضش کن، برو درسی را که دوست داری بخون، باور کن هنوزم دیر نیست
    چرا راهی رو که میدونی از اول اشتباه بوده داری با زجر و زور ادامه میدی؟؟؟
    هیچی هیچی هیچی اینقدر ارزش نداره که شما بخوای خودتو به خاطرش اینطور عذاب بدی

    فراوون مورد سراغ دارم که 2 - 3 سال در دهن پرکن ترین رشته ی بهترین دانشگاه تحصیل کردن، اما چون علاقه نداشتن...
    و به خاطر حرف مردم اطرافیان رفته بودن بعد از یه مدت زده شدن و ترک تحصیل کردن یا رشته شونو عوض کردن
    شما که هنوز وارد دانشگاه هم نشدی... برو دنبال چیزی که قلبا میخوای، چه کارفنی باشه چه تحصیل چه هنر فرق نداره
    مهم اینه که وجودت با اون فعالیتی که میکنی هماهنگ باشه و از زمینه تحصیلی و شغلیت لذت ببری،
    همین هماهنگی و علاقه باعث میشه استعداد و نبوغت در اون زمینه شکوفا بشه و پیشرفت کنی

    شهریور در انتظار من است
    قبولی در آن زندگی ام را شاد میکند
    و عدم قبولی در آن شاید مرا به ترک تحصیل بکشاند...شاید مرا را از شهر خودم دور کند...بروم و دیگر هیچ وقت پیش خونواده و فامیل و دوست برنگردم...شاید حتی مرا به خودکشی هم نزدیک کند...
    دیگر از خودکشی ترسی ندارم...انقدر که بهش فکر کردم برایم مثل یک اتفاق عادی است
    اینو همیشه یادت باشه :
    هدف از تحصیل و شغل اینه که علمت زیاد بشه و یا درامدی داشته باشی تا درنهایت به خوشبختی و آرامش زندگیت کمک کنه،
    نه اینکه زندگی کنی صرفا برای تحصیل یا کار خاصی


    به نظر من تو نه نیاز به قرص و دوا داری،
    نه یه مشاور تحصیلی که بهت انگیزه ادامه تحصیل زورکی بده،
    نه به کسی که بیاد تراژدی زندگیتو برات عوض کنه
    تو فقط و فقط به یکم جرات و شجاعت نیاز داری تا اونی بشی که دوست داری باشی نه اونی که بقیه میخوان
    امضای ایشان



  7. 4 کاربران زیر از naghme بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..لطفا تا اخر بخونید

    مرسی ازتون دوستان
    یه نکته ای رو بگم
    من قدرت نه گفتن رو داشتم و چون گفتم "نــــه" با رفتار خشونت بار پدرم مواجه شدم و تسلیم شدم
    من الان نیاز به کسی ندارم که بهم بگه چطوری درس بخونم
    من خیلی قبل تر از این رو نیاز دارم...ینی یکی باشه و کمکم کنه تا روحم از این عذاب دربیاد....اونوقته که میتونم درس بخونم
    و مشکل بعدی هم اینه که نمیتونم از این اتفاقات به همین سادگی که شما گفتید بگذرم!
    شما زندگی منو در قالب کلمات و نوشته ها دارید میبیند
    ولی اگه جای من بودید...
    نمیدونم حس میکنم حقم نیست اینجا باشم به خاطر همین دارم خودمو سرزنش میکنم
    و این که واقعا از نظر ذهنی مشکل پیدا کردم...بد بین دارم میشم نسبت به همه چیز و همه کس
    دیگه از هیچی خوشم نمیاد...به خاطر همین نمیتونم برای خودم هدف انتخاب کنم و برای رسیدن بهش تلاش کنم
    همونطور که گفتم مشکل من خیلی قبل تر از این موارده
    ولی بازم ممنون که وقت گذاشتید و تومار منو خوندید
    حقیقتا فکر نمیکردم کسی بشینه این مطلب طولانی رو بخونه
    بازم ممنون از همتون


    از نخـــــــــل سوخـــــــــــــته اِنتــــــــــــــــــظآر ســــــــــــآیـــِـه ندآشتـــــِـــــــه بــــــآش...!

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    چرا اینجوری شدم

  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    پسر گل حتما با من تماس بگیر
    باید خیلی در این مورد با هم صحبت کنیم.

  11. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    با خوندن شرحی که نوشتی واقعا فکر می کنم بتونم کمکت کنم.
    مشکلاتتو کاملا درک کردم. تمام تلاشمو می کنم و از آشنایانی که دارم کمک میگیرم که بتونیم این مشکل رو برطرف کنیم.
    اصلا نگران نباش

  12. کاربران زیر از yalda_arezou بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    سلام ممنون
    اما چطوری؟؟؟؟؟؟واقعا میتونین کمکم کنید؟؟؟؟؟؟

  14. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17671
    نوشته ها
    12
    تشکـر
    4
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    منم به شدت افت تحصیلی داشتم و خیلی خیلی خیلی دارم عذاب میکشم چون منم یه زمانی همیشه شاگرد نمونه مدرسه بودم ولی الان نه تنها زرنگه نیستم خیلیم ضعیف شدم

    نمیدونم چی بگم که از حالت افسردگی خارجت کنه چون خودمم لنگ میزنم توش.همش تقصیرخودت نبوده خانوادتو محیط زندگیت خیلی رو حال الانت تاثیر داشته.

    عمر مفید واسه یه انسان ۶۰ سال هستش فکرشو بکن تو از الان تا ۶۰ سالگی میتونی اینجوری زندگی کنی؟؟؟

    خیلی دلم میخواد بیشتر باهات حرف بزنم و ی جورایی کمکت کنم. ولی بیشتر از همه خودت باید به خودت کمک کنی

    شاید الان بگی توکه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟ ولی خب از دلم نیومد بخونم و هیچی نگفته برم.

    موفق باشی

  15. کاربران زیر از aysan15 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17742
    نوشته ها
    33
    تشکـر
    93
    تشکر شده 15 بار در 15 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    من خودم با این مشکل سر رو کار داشتم. رشته ریاضی بودم. سال اول با معدل 19.64 نفر اول بودم دوم شدم 18 سوم معدلم شد 16.1 ولی سال چارم خر خونی کردم 17.78 شدم . معدل کتیبیم هم 15 شده بود. من راستش بگم سال اول که تموم شد تا شهریور نمیدونستم چه رشته ای ثبت نامم کردن. برادرمم همین مشکل رو داشت و الان ب شدت پشیمونه و علمی کاربردی ثبت نام کرده ولی من هنوز دارم با این مشکل میجنگم. دو سال کنکور دادم سال اول شدم 9300 و امسال هنوز نتیجش نیومده. تازه وارد این سایت شدم و ازش هیچی سر در نمیارم کمک کنین دوستان. امیر حسین جان نگران نباش و با این مشکلات ب جنگ چون راحت میشه شکستشون داد

  17. کاربران زیر از afshin_1374 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    شما تنها کسی نیستین که قربانی شرایط نابه سامان زندگی شدین. مطمئنم روزی هزار بار ناکامی هاتون رو با خودتون مرور میکنین و اعصاب خودتون رو خرد تر میکنین.
    یه کم واقع بین باشین. شما می خواین از دست این خونواده و فامیلی که شمارو درک نمیکنن خلاص بشین.
    باشه. هرکاری راهی داره. ولی چقدر حاضری برای این هدف انرژی بذاری؟
    راهش ساده س ولی کمی زمان بره و به همت خودت بستگی داره. برای اینکه مستقل بشی باید این دوره از زندگیتو که شامل اتمام دوران مدرسه س به پایان برسونی. بعدش دیگه مختاری هر تصمیمی بخوای برای زندگیت بگیری.
    برای هدفت بجنگ. به خودت بگو من با همه سختی هاش این دوره رو تموم میکنم تا بتونم به چیزایی که میخوام برسم.
    به بقیه کاری نداشته باش. تو هم راه خودتو برو همینجور که بقیه بی اهمیت به نظر تو کار خودشونو میکنن.
    هنوزم دیر نشده. اگه میتونی تغییر رشته بده. اینجوری برای طی کردن این مسیر 3 ساله کمتر زجر میکشی.
    لزومی نداره خونواده ت در جریان جزییات انتخابهای تو قرار بگیرن. شجاعت به خرج بده و کاری که فکر میکنی درسته انجام بده. تا دیر نشده رشته ای که دوست داری انتخاب کن و برو جلو. مطمئن باش اگه 9 سال تونستی بدرخشی، این 3 سال پایانی رو هم میتونی. خودتو دست کم نگیر.
    به آسایش بعدش فکر کن، به زندگی دلخواهت در آینده، به خوشحالی والدینت برای موفقیتهایی که بدست میاری و...
    اینجوری انگیزه لازم رو بدست میاری.
    مطمئنم موفق میشی.

  19. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    افت تحصیلی واقعا بده
    نمیدونم دارم این روزا با خودم کلنجار میرم همین که میخونید و جواب میدید احساس میکنم بهم احترام گذاشته میشه
    فقط برام دعا کنید بهتر بشم

  20. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17671
    نوشته ها
    12
    تشکـر
    4
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    امروزم هندسه رو خراب کردم
    ولی دیگه کاریش نمیشه کرد
    جای ابغوره گرفتن میشینم کارتون میبینم تا ایشالا سال بعد راست حسینی جبران کنم.
    حتما دعات میکنیم منتها خودتم تلاش کن.
    موفق باشی

  21. کاربران زیر از aysan15 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17671
    نوشته ها
    12
    تشکـر
    4
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    این داستانم همین الان یافتم اینجا

    بخون به دردت میخوره

    داستانی از شیطان

    به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.

    او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.

    ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!
    کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .

    آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
    شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم.

    اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است ..

  23. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    ممنون آیسان
    تو الان چطوری درس میخونی؟

  24. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17671
    نوشته ها
    12
    تشکـر
    4
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    ممنون آیسان
    تو الان چطوری درس میخونی؟
    مثله یه شاگرد تنبل
    اصلا واسه امتحانام انگیزه هم ندارم

    زیست مطمئن بودم که از۱۶ کمترنمیشم ولی شدم ۱۳

    هفته بعد قراره انتخاب رشته کنم

    معدلم ترم اول شد۱۶.فکرشو کن چقددددددرررر زور داره که کادر مدرسه به عنوان یه شاگرد خنگ بی خاصیته تنبل به درد نخور بهت نگاه کنن...

    ترم اول گوشی باعث شد معدلم کم بشه.این ترم هم ترس از اینده و کارنامه و معدل

    قبلا واسه امتحاناتم با انگیزه و اشتیاق درس میخوندم و از صبح تا شب درس میخوندم دقیقا مثله تو!
    ولی حالا چی؟...

    میخونم هم بازم به خودم شک دارم که اصلا میتونم قبول بشم؟؟

    همیشه منم به مامانم میگم که مامان من از عرش به فرش رسیدم
    امیدوارم هیچکس تو زندگیش از اوج سقوط نکنه

  25. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    عجب
    گوشی؟

  26. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17671
    نوشته ها
    12
    تشکـر
    4
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    عجب
    گوشی؟
    اره
    شبکه های اجتماعی
    دوستان

  27. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    دوستان من هنوز نتونستم نکته ای از اینجا یادبگیرم
    اگه کسی هست که میتونه کمک کنه دریغ نکنه خواهشا
    حالم خوب نیست اصلا

  28. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..


    سلام
    خسته نباشید
    من یه مشکلی برام به وجود اومده که باعث شده افسردگی شدید بگیرم
    شاید تو دل خودتون بگید بحث عاشقانست! موضوع من هیچ ربطی به عشق نداره
    انقدر که افسردگی روی من تاثیر گذاشته حتی نمیتونم بخندم چه برسه که معنی عشق رو بفهمم!!
    خلاصه زندگیم رو میگم دوست داشتید بخونید و کمکم کنید
    امیر هستم..توی یه خونواده پایین شهری بزرگ شدم پدرم دستفروشه و مادرم خانه دار...یه خواهر کوچکتر از خودمم دارم...
    توی فامیل ما جو بی سوادی موج میزنه...اندک افراد تحصیل کرده ای تو فامیل ما هست...که اون اندک افراد هم اکثرا از فامیل های دور هستن
    در واقع بین فامیل های درجه یک(خاله و دایی و عمو و عمه) هیچ فرد تحصیل کرده ای وجود نداره...پسرخاله هام همه ترک تحصیل کردن حتی بدون گرفتن مدرک دیپلم...پسرداییم راهنمایی درس رو رها کرد و دختر خاله هام یکی دو تاشون مدرک گرفتن اونم دیپلم...
    خود خاله ها و دایی هام هیچ کدوم تحصیل کرده نیستن... پسرعمو و دختر عموهام همه از من کوچکتر هستن(بزرگترین نوه پدر پدرم هستم) عمه هام درس نخوندن و تنها یکی از سه عموی من مدرک دیپلم داره...
    خب با این اوصاف تنها توی این جمع من بودم که از اول دبستان شاگرد اول کلاس بودم و دید همه نسبت به من عوض شده بود...
    به همین دلیل هم احسساس مسولیت میکردم و هر سال از سال قبل بهتر درس میخوندم
    برای مثال پنجم دبستان که بودم معدلم 19/27 شد وارد راهنمایی شدم سال اول راهنمایی 19/76 دوم راهنمایی 19/88 و سوم راهنمایی معدلم 20 شد...
    روند صعودی من به صورتی بود که دبیرهای زیادی از من به عنوان یه فرد اینده دار و نابغه(تعریف نباشه، واقعیت بود) صحبت میکردند،گاها نامه هایی مبنی بر انتقال من به مدارس بهتر برای خوانوده ام مینوشتند که هر کدام این نامه ها مدتی بحث اصلی خونواده ما بود و بعد از گذشت چند روز فراموش میشد...
    وارد دبیرستان شدم...تابستان قبل شروع دبیرستان منزل ما بعد از 14 سال از محله ای به محله دیگه ای منتقل شد...من به خاطر همین موضوع کمی ناراحت بودم که دوستانم را نمیبینم و از این دست مسائل...یک سری مسائل دیگه هم برایم به وجود آمده بود که باعث میشد من نسبت به درس سرد بشم...از جمله جو کلاس ما...افراد مردودی در کلاس ما وجود داشتند و درس خون های کلاس رو گاها به سخره میگرفتند و به نوعی آنها را از هدف اصلی دور میکردند..منم که از همون ابتدای بچگی زیاد حساس بودم مجبور میشدم برای این که کمتر مسخره شوم خودم را با فضای کلاس وقف دهم(دیگر برای نمره 20 تلاش نمیکردم و با خودم میگفتم خب 17 هم نمره خوبیه)ناراحتی های من زیاد و زیادتر میشد....استرس زیاد روح و روان من رو مختل کرده بود...مقداری بی حوصله شده بودم...دوستانی سمت من آمده بودند که دوست نبودند...برای من از زیبایی های توهمی داشتن دوست دختر صحبت میکرند...در همین گیرودار پدر و مادر من با بحث های زیاد بین خودشان باعث شده بودند من در خونواده به فردی عصبی تبدیل شم...دیگه دوست نداشتم خونه باشم پیش خودم میگفتم فقط به یه بهونه ای برم بیرون پیش دوستام که خونه نباشم و دعواهای پدرمادرم رو نبینم(ازدواج پدر و مادر من اجبار بوده و بار ها مادر من به من گفته که به خاطر من مونده و وگرنه تا الان صدبار جدا شده بود از پدرم...درواقع به دنیا آمدن مرا رخدادی شوم به تصویر میکشید) همین بیرون رفتن ها باعث شد من کمتر پای درس باشم...کمتر درس خواندم و کمتر...هر چه کمتر میخواندم بیشتر ناراحت میشدم...هر چه بیشتر ناراحت میشدم کمتر درس میخواندم....دیگر به فردی عصبی تبدیل شده بودم...منی که در دوره راهنمایی ساعات مطالعه ام گاها به 16ساعت در روز میرسید حالا دیگر توان درس خواندن به مدت 1 ساعت را هم نداشتم...کلافه میشدم....ناراحتی باعث شده بود تغذیه ام کم شود...لاغر شده بودم...
    اما با این حال سال اول دبیرستان رو هم با معدل19/9 به عنوان شاگرد اول کلاس به پایان بردم...
    ضمیمه: من از بچگی با درس ریاضی مشکل داشتم و ازش فراری بودم دوست نداشتم بخونمش...با این که همیشه نمره های ریاضیم 19و20 بود ولی شب قبل از امتحان امکان نداشت به خاطرش گریه نکنم!!!! چون ازش به شدت متنفر بودم

    حالا دیگر وقت انتخاب رشته بود...من عاشق کامپیوتر بودم...بنابراین دوست داشتم فنی را برگزینم و به شاخه کامپویتر بروم
    در همین حال با مخالفت های شدید خونواده ام مواجه شدم
    به من میگفتند: فنی رشته ای است که درس نخوان ها انتخاب میکنند! فنی بد است و علافی دارد!
    من مانده بودم اگر فنی بد است چرا در نظام آموزش و پرورش جا داشت؟!
    پدرم نه گذاشت نه برداشت...زنگ زد به پسرعمویش که معلم است...پدر من پرسید چه رشته ای خوبه؟(من پیش خودم گفتم مگه میخوای ماشین بخری که خوب و بد بودنش رو میپرسی)
    پسرعموی پدرم که ازش انتاظر داشتم ملاک را علاق و استعداد من بگذارد،برگشت گفت ریاضی بهترین رشته است و امیر را به ریاضی بفرست...! من دیگر بی حال شده بودم
    چی؟؟؟؟ریاضی؟؟؟ درسی که من ازش متنفرم و میدونم به خاطر نفرتی که ازش دارم نمیتونم بخونمش!
    پدرم گفت نه تو درس خونی و میتونی! خواستن توانستن است(بدترین و اشتباه ترین جمله و ضرب المثلی که شنیده ام)
    تسلیم پدرم شدم... سنم پایین بود در برابر فریاد های پدرم تنم به لرزه درمیامد و تسلیم میشدم...! از همان لحظه ترسیدم
    پیش خودم گفتم نزول مبکنم...افت میکنم و به آن چیزی که میخوام شاید نرسم...اورد سال دوم دبیرستان شدم با جوی ریاضی دان مواجه بودم!!!!!!
    از آن سال به بعد دیگر اسم من در رتبه های اول تا سوم کلاس نبود!!! مهم هم نبود چرا که ملاک درس خواندن نبود ولی خب از بچگی جایگاه من اول یا دومی بود بنابراین برای من در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت... حالا دیگر نمره های 20 و 19 و گاها 18 من تبدیل شده بود به نمره های 14 و 13....
    افسرده شده بودم...خبر نداشتم... دعواهای خوانودگی ادامه داشت...وضعیت اقتصادی خونواده کمی به مشکل خورده بود...بنابراین پدر عصبی تر از همیشه و مادر زودرنج تر از گذشته...قبلا برای رهایی از این وضع بیرون را بهترین گزینه میدانستم...اما آن سال دیگر بیرون رفتن هم برایم مقدور نبود...احساس این که دوستانم به من جور دیگری و به عنوان یک فرد درس نخوان نگاه کنند برایم سخت بود...دیگر در خانه میماندم...هفته ها فقط و فقط برای رفتن به مدرسه پایم از در خانه بیرون میامد و دیگر هیچ...
    خودم رو به کامپویترم بستم...با بازی های رایانه ای سرگرم میشدم..حوصله درس خواندن هم نداشتم...اوه! رشته خودم را هم که دوست نداشتم دیگر با این وضع اصلا نمیتوانستم سراغ درس بروم...من جاماندم از درس خواندن...سال دوم راهر طور بود گذراندم...فیزیک 8/5.... نمره ای که هیچوقت در ذهنم نمیگنجید...همیشه 19یا20 از آن من بود...حالا...
    سال سوم شروع شد...دعواهای خونواده بیشتر شده بود...درس من ضعیف تز از هر وقت دیگه ای...به شدت عصبی بودم...کلافه...بی انگیزه...خندیدن برایم سخت شده بود...اما هنوز میتوانستم خودم را راضی کنم تا به موضوعی بخندم...سال سوم شروع شد همانند سال دوم...اتفاقی شوم...دی ماه سال 92 موقع شروع اولین امتحان به طور عجیبی مریض شدم...عفونت شدید در تمام بدن...یکی دو امتحان را از دست دادم....واقعا نمیتوانستم سرجلسه حاضر شوم...این شروع افسردگی شدید من بود...درس های بعدی را هم با بدترین شکل ممکن به پایان بردم... حسابان 1/75 که در آخر نمره ام را به 10 تغییر دادند...خدای من..چه بلایی سرمن آمده بود دیگر حتی شاگرد آخر کلاس هم نبودم... چه برسد به برترین رتبه ها..همین فکر ها ضربه های روحی زیادی به من زدند... در امتحانات نوبت اول ماسک به صورتم میزدم برای بیماری ام... آن ماسک روی صورت من ماند...8 ماه.... حالا دیگر همه فکر میکردند من مشکلی دارم که ماسک به صورتم میزنم تا دهانم مشخص نشود...عجیب بود...آنقدر برای تهیه ماسک به داروخانه منطقه رفته بودم که هر وقت در داروخانه را باز میکردم فرد حاضر در داروخانه لبخندی تلخ به من میزد و سرش را تکان میداد و ماسکی روی میز میگذاشت...بدون این که من چیزی بگم... خرداد فرارسید...من دیگر یک فرد افسرده بودم...آن هم از نوع شدیدش...بی خوابی های عجیب سراغم آمده بود...استرس های فراوان باعث شد من به بیماری ibs مبتلا شوم...ریشه این بیماری در من استرس شدید بود... شروع اولین امتحان نهایی دینی بود....فقط توانستم 4درس را بخوانم...دروس دیگر آمدند...حالا دیگر فقط سعی میکردم قبول شوم ...نمره خوب ملاکم نبود...در طول سال مطالعه نداشتم...پس شب امتحان نمیتوانستم دروس راجمع کنم...کنکور که کلا برایم بی معنا شده بود.... اصلا مهم نبود...
    دروغ گفتم! مهم بود
    اما نمیتوانستم برایش تلاش کنم

    خرداد تمام شد
    فیزیک 5/5
    جبر 3/75
    حسابان:عدم حضور در جلسه!(لج بازی با خودم..نتونستم خودم رو راضی کنم که سر جلسه برم....خیلی بزدلم نه؟)

    تک ماده هایم برای درس جبرو فیزیک استفاده شد...!
    حسابان به شهریور رفت...حالا دیگر داغون تر از همیشه بودم...من؟؟؟؟شهریور؟؟؟؟ ممکن نبست!!!!خواب و خیال است!!!!کابوس است
    شاگرد اول روزهای قبل حالا درسهایش را در شهریور پاس میکند!!!!! این جمله هایی بود که فکر میکردم راجع من رد و بدل میشود...بین دوستانم... پس قطع رابطه با دوستانم به قطع رابطه تقریبا با همه تبدیل شد....سه ماه تابستان دوستانم مرا ندیدند
    دیگر مثل سابق هم زنگ نمیزدند!!!شاید دیگر فراموش شده بودم...یا به اصطلاح با من حال نمیکردند!!!!
    شهریور فرارسید
    موهای زیاد من و لاغری و بی رمقی و زردی صورتم نشان میداد عمق فاجعه را....فاجعه ای که کسی در خونواده من بهش توجه نکرد...پدر تا شب سرکار...مادر در اشپزخانه و خواهر پای تلویزیون...فقط در اتاق بودم...پدرومادرم فکر میکردند به خاطر نوجوانی است که دوست دارم تنها باشم و فکر میکردند بعدا بهتر میشوم!!!
    آنها فکر میکردند کار درست را میکنند
    با مادرم موضوع حال و روزم را درمیان گذاشتم
    سریع شروع کرد:ما بچه بودیم بابامون با آهن میزدمون اینجوری نمیگفتیم بعدشم افسردگی ینی چی؟؟؟سوسول شدی؟؟؟افسردگی ماله فیلماست!!!!!!
    مادرم اینگونه مرا از خودش دور کرد
    نوبت به پدر رسیده بود:حرفم تمام نشده بود که گفت: من از صبح تا شب برای شما جون میکنم حالا اومدی میگی افسردگی گرفتم؟؟؟چی کم گذاشتم برات؟؟؟فلان چیزو نخریدم؟؟؟
    پدرم اینگونه مرا از خودش فراری داد
    وای خدایا تنهایی در زندگی من به معنای واقعی بود
    نه دوستی برای حرف زدن
    نه خونواده ای برای درد و دل
    نه آشنایی برای احوال پرسی!
    به فضایمجازی پناه اورده بودم
    دوستان مجازی در چت روم ها پیدا کرده بودم
    مادرم میگفت معتاد رایانه شدی و اما خبر نداشت من تنها همدمم رایانه بود..خودمم از کامپیوتر خسته بودم ولی چاره ای نداشتم
    3 شهریور فرارسید حسابان را که فکر میکردم باز هم تجدید میشوم قبول شدم...
    26 شهریور نمرات امد...من که ان 23 روز را دیگر در فاجعه بار ترین حال ممکن سپری کرده بودم (( همین 23 روز بدترین و بدترین و بدترین روزهای عمر من بودند)) دیگر کاملا به عمق افسردگی در وجودم پی برده بودم
    تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد مجبور بودم برای سرگرم کردن خودم پای کامپبوتر باشم...صبح میخوابیدم و بعدازظهر بیدار میشدم...بقیه روز را کلافه و بی حال بودم...حالا دیگر کاملا روانی شده بودم...
    اما همچنان کسی مرا نمیفهمید...حالا توهمات سراغم آمده بودند
    از چیزهای بیخود ترس داشتم...انگار آینده را میدیم...
    فکر میکردم الان فلان شخصی که در کوچه راه میرود به بدترین شکل ممکن میمیرد...روزی زنگ خانه به صدا درامد...خواهرم بود...از کلاس زبان برمیگشت...با اکراه خودم را به ff رساندم تا در را باز کنم...ترسیدم...فکر کردم اگر الان در را باز کنم خواهرم با صورتی خونی که انگار او را کتک زده اند وارد میشود...حتی درون ذهنم صدای جیغ و داد خواهرم را شنیدم...قسم میخورم....در را باز کردم فوری نگاهی به خواهرم انداختم...خواهرم شوکه شد...چیزی نشده بود
    اتفاقی نیفتاده بود...سریع به اتاقم رفتم سرم را در دستانم گرفتم و پای رایانه خوابم برد... 7 ساعت در همان حال خوابیده بودم... حتی برای بیدار کردن من تلاشی نکرده بودند پدر یا مادرم...عجیب بود...
    کوتاه کنم داستان(واقعیتم) را
    پیش دانشگاهی من شروع شد
    همزمان به روانپزشک مراجعه کرده بودم....کمی با من حرف زده بود حال و روزم را دیده بود...اوضاع روحی و جسمی ام را....برایم قرص نوشت و تاکید کرد که مصرف کنم...قرص های متعدد...قرص اعصاب های مختلف.. تا وقتی مصرف میکردم تقریبا خوب بودم اما بعد که متوقفشان کردم وضعم بدتر هم شد...حالا دیگر فقط و فقط مرگ در ذهنم بود...دوست داشتم همه را بکشم...عقده ای شده بودم....دوست داشتم سوار ماشین شوم و همه را زیر بگیرم و در اخر هم خودم بمیرم....بارها به خودکشی فکر کردم
    راه هایش را روی کاغذ نوشتم
    جلوی بهترین راه تیک زدم
    با خودم قرار گذاشتم
    4/9/93 ان را انجام دهم...
    اما انقدر حالم بد بود فکر و خیال ازارم میداد و حافظه ام ضعیف شده بود که یادم رفت!
    ذهنم خسته بود...
    تقریبا از ابان 93 شروع یک زندگی جدیدتر
    بی ذوق ترین انسان من بودم...
    به هیچ جوکی نمیخندیدم...در حالی که همکلاسی هایم دقیقه ها قهقه میزدند...برای مرگ کسی ناراحت نمیشدم! خبرهای هیجان انگیز برایم با اتفاقات عادی روزمره فرقی نداشت...خندیدن یادم رفته بود...الان هم همینطور هستم...دیگر با هیچ چیز خوشحال نمیشدم...الان هم همینطور هستم... پدرم چند جمعه ما را به گردش برد...همه از زیبایی طبیعت لذت میبردند... اما برای من مهم نبود... اصلا درکش نمیکردم...مغزم قفل شده بود..توان فکر به هیچ چیز را نداشتم جز مرگ...
    خرداد 94 فرارسید...باخودم عهد کردم که قبول شم...
    اما نشد باز هم نمیتوانستم درس بخوانم
    مطالب را نمیفهمیدم
    در طول سال هم که مطالعه نداشتم
    تمرکز هم که اصلا نداشتم...
    وضعیت خطرناک بود
    امروز 23/3/94 نمرات امد
    هندسه 8/5
    دیفرانسیل 1/5 روی برگه اما نمره سالانم 7/25 شد(خداروشکر اینو تک ماده میزنم)
    فیزک 5 روی برگه و سالانه 8
    امروز باز تکرار غمگین سال گذشته
    انگار تابستانم از همین الان زهرمار شده
    نمیدونم چیکار کنم
    هرطور که فکر میکنم نمیتونم شهریور هم پاسشون کنم
    ینی امسالم باید روحیم داغون باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
    تو رو خدا کمکم کنید
    حرف های کلیشه ای نزنید
    خواستن توانستن نیست...من امتحانش کردم بارها...هیچ نتیجه ای جز نتوانستن برایم رقم نخورده...حالا دیگر آبروی این جمله هم پیش من رفته!!!!
    توکل بر خدا هم کردم اما هنوز وضعم این است
    دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم
    خواهشا حرف کلیشه ای نزنید واقعا یه راه کاربردی بهم بدین
    نمیدونم یه دلخوشی یه حرفی یه چیزی
    انگار که در لجن زاری در حال غرق شدنم
    که فقط اطرافیانم بهم میگویند: بگو میتوانم بگو میتوانم تا نجات پیدا کنی...یا مثلا میگویند توکل برخدا کن تا از لجن زار بیرون بیای...

    شهریور در انتظار من است
    قبولی در آن زندگی ام را شاد میکند
    و عدم قبولی در آن شاید مرا به ترک تحصیل بکشاند...شاید مرا را از شهر خودم دور کند...بروم و دیگر هیچ وقت پیش خونواده و فامیل و دوست برنگردم...شاید حتی مرا به خودکشی هم نزدیک کند...
    دیگر از خودکشی ترسی ندارم...انقدر که بهش فکر کردم برایم مثل یک اتفاق عادی است
    همین حال که مینوسم سردرد شدید عذابم میدهد....نه مریض نیستم....از بس که حرص خورده ام...معلمان که وضعیت مرا درک نمیکنند...فقط میگوند تو درس نمیخوانی
    شاید اگر از اول درس نخوان بودم الان انقدر ناراحت نبودم و به قول معروف ککم نمیگزید...اما چون بودم و الان نیستم زورم میگرد کسی مرا درس نخوان میداند
    وقتی مشاور مدرسه امسال به من گفت تو درست خیلی ضعیفه
    خون خونم را میخورد دوست داشتم همالن لحظه خفه اش کنم...حتی دست هایم را مشت کرده بودم به شدتی که همان لحظه ناخنم شکست..و مشاور تعجب کرد...انگار که به من فحش ناموسی میداد...
    دلم میخواستم فریاد بزنم من درس خوانممممممممم
    اما شرایطم نابودم کرده است

    انتخاب رشته تحمیلی زندگی مرا خراب کرد
    از اینده ام میترسم
    از انجا که لجوج هستم با خودم عهد کرده ام اگر توانستم فارغ تحصیل بشوم و به دانشگاه بروم و مدرک دانشگاهی بگیرم که هیچ
    در غیر اینصورت قید زندگی و ازدواج و برنامه های آینده ام را میزنم...
    کلمات توانای توصیف حال مرا ندارد
    کسی هم حال مرا درک نمیکند...فقط مدیران مدرسه یا دیگران میگویند:درس نخوندی دیگه...تلاش نکردی دیگه...از اینجور حرفا

    فقط میتوانم بگویم:
    کــــــــــــمـــــک






    سلام.اولش میتونم بگم از اتفاقتی که برات افتاده متاسفم.اولش بهتره یکم از خودم بگم شاید این باعث بشه تو فکر نکنی من میخوام شعار بدم.این حقایق زندگی منه.تا بدونی همه تو زدنگیشون درد کشیدن.
    فقط اولش همه ی فکر های احمقانه رو دور بنداز.
    من بچه ی سوم خانواده بودم وهمه حتی پدر و مادرم دلسون میخواست بعد چندتا دختر) من پسر باشم.اما خب.واسه همین همه ی فامیل بعد به دنیا اومدن من با پدر ومادرم صحبت کردند که بازم بچه دار بشن شاید بعدی پسر باشه.(میدونم خیییییلی سطح فکرشون پایین بوده اقوامم).از کوچیکی مثل پسرها باهام رفتار کردن کارهایی رو ازم خواستن انجام بدم که مناسب پسرهابود.جاهایی رفتم که مناسب پسرها بود. هر وقت توی فامیل صحبت میشد مامان و بابام میگفتن ما اینو هم نمیخواستیم حالا یکی دیگه هم اضافه کنیم به این ها؟شاید تو بادردهای زیادی که کشیدی شنیدن این چیزها برات عادی باشه ولی این حرف ها خیلی میتونه توی ذهن ی کودک تاثیر بذاره.خب مسئله به اینجا خطم نمیشد.پدر ومادر من هم عموما با هم دعوا میکنن.دیگه توی حساس ترین سال زندگیم یعنی پارسال وامسال این دعوا ها به اوج رسیده.
    از طرفی ضربه ی روحی شدیدی پارسال بهم وارد شد.خیلی خیلی سخت.توی مدرسه قبل از دوران دبیرستان همیشه از طرف همه ی بچه ها ترد شدم.به خاطر حرفهایی که بهم زده میشد توی خونه باعث شد من ی ادم گوشگیر بشم.امسال هم بزرگترین ضربه ی روحی زندگیم بهم وارد شد.ضربه ای که باعث شده به ی بیماری مبتلا بشم که دکتر هنوزهم متوجه نشده و پدرومادرم هنوزم منو درک نکردن ومیگن چیزی نیست اما قراره منو ی دکتر دیگه ببرن.
    خب اینا فقط ی بخشش بود.ی چیزهای دیگه هست که اونا زو نمیشه بیان کرد.
    میبینی همین که ادمایی مثل من وبقیه ی بچه ها هستن که برات ارزش قائل شدن و همه ی چیزهایی رو که نوشتی خوندن یعنی تو یک انسان هستی.مهم نیست که چه ادمایی اذیتت کردن مهم اینه که تو هنوز هم ارزش داری.اینو درک کن.
    من امروز برای کمک به اینجا اومدم.یعنی خدا منو به اینجا کشوند.به ضربان قلبت گوش کن.یعنی تو هنوز هم خدابهت فرصت داده.پس این فرصتو از خودت نگیر.
    اولش خواهش میکنم دیگه به نمره هات فکر نکن.به حاا فکر کن.به اینکه چی کار میتونی بکنی تا به اوج برسی.به جایی که همه تحسینت بکنن.به جایی که خودت از خودت راضی باشی.
    اول سعی کن ی هدف برای خودت درنظر بگیری.
    بعدش سعی کن امتحاناتت رو توی شهریور قبول بشی.
    کنکور رو که همه قبولن .پس تصمیم بگیر میخوای سال بعد تلاش بکنی و در کنکور فنی شرکت بکنی یا همین امسال بری دانشگاه.ولی اینو بدون مدرک گرفتن خواسته ی تو از زندگی نیست.هدف تو اینه که اونی بشی که باید بشی.
    مجبور نیستی توی خونه درس بخونی.میتونی بری پارک ، کتابخونه و....
    سعی کن برای خودت دوستای جدید پیدا کنی(غیرمجازی).وبه این فکر نکن که مردم چی میگن.چون هر روز ی حرف درموردت میزنن.
    بهتره به جای مصرف این همه قرص بری پیش ی روان شناس.
    (من خودمم پیش ی نفر رفتم تا تونستم آروم بشم و بدون توجه به دعوا هاشون درس بخونم.)
    هر وقت با هم داشتن دعوا میکردن با خودت فکر کن اگه تو بخوای با همسر آیندت رفتار کنی به جای دعوا چی کار میکردی وچی بهش میگفتی)
    مطمئن باش وقتی سرت توی درس و کتابا باشه اصلا به دعوای اونا اهمیت نمیدی.
    من سرچ کردم وفهمیدم که بیماری تو با کم شدن استرست بهتر میشه.پس امیدت رو از دست نده.
    ب اینده فکر کن.به این که چی دوست دااری داشته باشی.

  29. 2 کاربران زیر از 2015 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  30. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    چرا اینجوری شدم

    داداش اگه خواستی بگو تا شاید بتونم کمک بیشتری بهت بکنم.چون من خودم هم شرایط ختی داشتم و تا حدی درک میکنم چ اتفاقاتی برات افتاده.
    ی سری راه کار دیگه هم هست.اگه تمایل داشتی بگو تا باز برات توضیح بدم.(من خودمم از همین ها استفاده کردم)

  31. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    مرسی 2015 عزیز
    نمیدونم چرا ولی حرفاتو که میخوندم ناخواسته اشک از چشام اومد(از این که میگن مرد نباید گریه کنه متنفرم)
    خوشحال میشم راهکاراتو بدونم
    چون دیگه واقعا به تهش رسیدم
    این شرایطی که توش قرار دارم اصلاو اصلا برام قابل تحمل نیست....نمیتونم خودمو با این شرایط وقف بدم....
    من مصرف قرصامو متوقف کردم...
    هم قرصایی که برای افسردگیم تجویز شده بود...هم قرصایی که برای بیماری IBS تجویز شده بود...
    ---
    بچه ها من که الان تنهام...بذارین رک و راست بگم...نه دوستی برام مونده که بخوام باش برم بیرون نه خونواده ای که بخوام باش حرفی بزنم...نه پسردایی و پسرخاله درست و حسابی دارم که بخوام باهاشون برم جایی...
    نه جی اف که بخوام مثلا باهاش برم بیرون...!
    میخوام خودم تنهایی صبح ها زود بیدار بشم و برم تا دانشگاه آزاد منطقمون پیاده روی بکنم یا بُدوام...
    خونه ما نزدیک دانشگاه آزاده...دانشگاه ازاد همدان راهش خیلی خلوته و چون خارج از منطقه مس************یه کسی رفت و امد نداره جز دانشجوها...که اونا هم فقط با ماشین میرن و میان...میمونم خودم...تنها...هم میدوام....هم یه ورزشه واسم..هم روحیم عوض میشه..هم از خونه میرم بیرون
    نظرتون چیه؟

  32. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    صبرکن الان بهت میگم.
    امضای ایشان
    ...!

  33. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    مرسی 2015 عزیز
    نمیدونم چرا ولی حرفاتو که میخوندم ناخواسته اشک از چشام اومد(از این که میگن مرد نباید گریه کنه متنفرم)
    خوشحال میشم راهکاراتو بدونم
    چون دیگه واقعا به تهش رسیدم
    این شرایطی که توش قرار دارم اصلاو اصلا برام قابل تحمل نیست....نمیتونم خودمو با این شرایط وقف بدم....
    من مصرف قرصامو متوقف کردم...
    هم قرصایی که برای افسردگیم تجویز شده بود...هم قرصایی که برای بیماری IBS تجویز شده بود...
    ---
    بچه ها من که الان تنهام...بذارین رک و راست بگم...نه دوستی برام مونده که بخوام باش برم بیرون نه خونواده ای که بخوام باش حرفی بزنم...نه پسردایی و پسرخاله درست و حسابی دارم که بخوام باهاشون برم جایی...
    نه جی اف که بخوام مثلا باهاش برم بیرون...!
    میخوام خودم تنهایی صبح ها زود بیدار بشم و برم تا دانشگاه آزاد منطقمون پیاده روی بکنم یا بُدوام...
    خونه ما نزدیک دانشگاه آزاده...دانشگاه ازاد همدان راهش خیلی خلوته و چون خارج از منطقه مس************یه کسی رفت و امد نداره جز دانشجوها...که اونا هم فقط با ماشین میرن و میان...میمونم خودم...تنها...هم میدوام....هم یه ورزشه واسم..هم روحیم عوض میشه..هم از خونه میرم بیرون
    نظرتون چیه؟


    اصلا لازم نیست جلوی اشک ها وگریه هات رو بگیری.این اتفاق خوبیه داداش گلم.این یعنی هنوز تو زنده هستی وحتی اگه ادمای اطرافت بهت توجه نکردن ولی جسمت (با اینکه خسته است) میخواد بهت کمک بکنه.میفهمی؟
    هرچقدر دلت میخواد گریه کن تا سبک بشی.خدا بالای سرته ومنو شاید وسیله ای باشم برای کمک.
    بذار مسائلت رو از هم تفکیک بکنیم .موافقی؟
    امضای ایشان
    ...!

  34. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    مرسی 2015 عزیز
    نمیدونم چرا ولی حرفاتو که میخوندم ناخواسته اشک از چشام اومد(از این که میگن مرد نباید گریه کنه متنفرم)
    خوشحال میشم راهکاراتو بدونم
    چون دیگه واقعا به تهش رسیدم
    این شرایطی که توش قرار دارم اصلاو اصلا برام قابل تحمل نیست....نمیتونم خودمو با این شرایط وقف بدم....
    من مصرف قرصامو متوقف کردم...
    هم قرصایی که برای افسردگیم تجویز شده بود...هم قرصایی که برای بیماری IBS تجویز شده بود...
    ---
    بچه ها من که الان تنهام...بذارین رک و راست بگم...نه دوستی برام مونده که بخوام باش برم بیرون نه خونواده ای که بخوام باش حرفی بزنم...نه پسردایی و پسرخاله درست و حسابی دارم که بخوام باهاشون برم جایی...
    نه جی اف که بخوام مثلا باهاش برم بیرون...!
    میخوام خودم تنهایی صبح ها زود بیدار بشم و برم تا دانشگاه آزاد منطقمون پیاده روی بکنم یا بُدوام...
    خونه ما نزدیک دانشگاه آزاده...دانشگاه ازاد همدان راهش خیلی خلوته و چون خارج از منطقه مس************یه کسی رفت و امد نداره جز دانشجوها...که اونا هم فقط با ماشین میرن و میان...میمونم خودم...تنها...هم میدوام....هم یه ورزشه واسم..هم روحیم عوض میشه..هم از خونه میرم بیرون
    نظرتون چیه؟


    اولش از اعتمادبه نفس شروع کنیم؟چرا فکر میکنی دوستای تو باید به خاطر موقعیت درسی ،شغلی ، اقتصادی ویا هرچیز دیگه باهات دوست باشن؟
    واینکه چرا جای اونا فکر میکنی؟
    من وقتی توی مدرسه درس میخوندم دوستام از وضعیت شغلی پدرم خبر نداشتن.ووقتی ی معلم ازم میپرسید اونها تازه میشنیدن.
    وقتی دوستانم منو رها کردن به جای پناه بردن به اونها سعی کردم دوستای جدیدی برای خودم پیدا کنم.وبا اونهایی که خودشون ارتباطشون رو قطع کردن هرگز سعی نخواهم کرد که معاشرت بکنم.
    تو هم اگه تا الان فکر میکردی که دوستانت باید تورو به خاطر درست بخوان وباهات دوست باشن اشتباه کردی .اشتباه یا در انتخاب بوده یا در اینکه به جای اونا فکر کردی .
    دوست تو باید با تو به خاطر خودت دوست باشد.به خاطر خود امیر حسین .نه وضعیت تحصیلی یا هرچیز دیگر.
    منم وقتی دوستام دیگه باهام نبودن به جای اینکه برم دنبالشون رفتم با یکی بهتر از اونا دوست شدم.دوستی که حتی اگه من ازش خبری نگیرم خودش به من زنگ میزنه.!
    امضای ایشان
    ...!

  35. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    موافقم
    خدا کنه همینطور که میگی باشه...چون واقعا احساس میکردم دیگه هیچ حسی تو وجودم نمونده...نه خندم میگرفت...نه از کسی خوشم میومد...نه چهره کسی به دلم مینشست...نه کاری برام مهم بود...

  36. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    موافقم
    خدا کنه همینطور که میگی باشه...چون واقعا احساس میکردم دیگه هیچ حسی تو وجودم نمونده...نه خندم میگرفت...نه از کسی خوشم میومد...نه چهره کسی به دلم مینشست...نه کاری برام مهم بود...
    بله.همینطوره.
    پدر مادر ادم هرچقدر که به ادم توجه نکنن بازم پدر ومادر ادم هستن.اگه دوستت نداشتن وقتی که مریض شدی تورو پیش دکتر نمیبردن.
    اگه دوستت نداشتن برات زحمت نمیکشیدن.
    اگه دوستت نداشتن سعی نمیکردن که برات بهترین رشته ی تحصیلی رو انتخاب بکنن(حتی این تصمیم اشتباه روهم از سر دوست داشتن گرفتن)
    اگه دوستت نداشتن این همه سال به خاطر توباهم زندگی نمیکردن.
    تو دلت نمیخواد خواهرت بهت افتخار بکنه وجلوی دوستاش از تو تعریف بکنه.
    آیا خوش حالی پدرومادرت وخواهرت برات اهمیت نداره؟پس به خاطر این همه دلیل ادامه بده ومصرف قرص های بیماری آی بی اس رو ادامه بده.
    پس ببین توی این دنیا ادمایی هستن که باز میتونن تورو بخندونن یا باعث گریت بشن.
    توهنوز زنده هستی امیر حسین!اینو بدنت بهت داره میگه!قدرشو بدون.
    امضای ایشان
    ...!

  37. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    موافقم
    خدا کنه همینطور که میگی باشه...چون واقعا احساس میکردم دیگه هیچ حسی تو وجودم نمونده...نه خندم میگرفت...نه از کسی خوشم میومد...نه چهره کسی به دلم مینشست...نه کاری برام مهم بود...


    تویک انسان هستی وخداوند تورو عزیز افریده.پس سعی نکن دوستانی که در اطرافت هستن رو خیلی بزرگ بکنی ومثل پتک برسرخودت بکوبی.
    این باعث میشه اعتماد به نفست رو از دست بدی.سرت رو بالا بگیر وباخودت بگو من حق زندگی دارم.هیچ ادمی نمیتونه این حقو از من بگیره.یعنی من نمیذارم.
    خب حالا به من بگو خاطراتی توی زندگیت هستن که بخوای ازشون رنج کمتری بکشی؟
    من برات مینویسم وتوی آرامش باخودت تمرین کن.خوبه؟
    امضای ایشان
    ...!

  38. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    من منتظر میمونم هروقت همه ی این صفحه روخوندی بهم بگوتا ادامه بدم.
    فکرکنم سرعت نتت کم باشه.
    خدا خواسته تامن اینجا باشم.پس دیگه لازم نیست فکرهای منفی گذشته رو به سرت راه بدی.حق نداری!
    امضای ایشان
    ...!

  39. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    مرسی از حرفات
    من امیرمحمد حسینی هستم که اینجا اسمم رو امیرحسینی نوشتم
    در مورد دوستامم میتونم یه چیز بگم...
    همیشه احترام میذاشتم بهشون...همیشه دوست داشتم کنارم هستن خوشحال باشن...همیشه به عقایدشون احترام میذاشتم حتی اگه باب میل خودم نبود...! دوست داشتم دوستام به قول معروف وقتی با من هستن بهشون خوش بگذره و به اصطلاح باهام حال کنن..اینجور هم بود...ولی از وقتی درسم یه خرده ضعیف تر شد...احسسا میکنم که اونا فکر میکنن من خنگ شدم...!!!!! بعضی حرفا رو به حالت تمسخر بهم میزدن..!
    دوست 12 ساله خودم که از اول دبستان باهاش دوست بودم...دیگه حتی بهم زنگ هم نمیزنه و نمیپرسه که امیر زنده ای؟؟مردی؟؟کجایی الان؟؟؟
    قبلا لام تا کام زندگی هم رو میدونستیم و بیشتر ساعتای روز باهم بودیم...!ولی الان من حتی نمیدونم کدوم باشگاه داره ورزش میکنه...! یا الان کجاست..
    شاید این برخورد ها از دوستام و اطرافیانم باعث شد که من آدم بی احساسی بشم...و دیگه نتونم با کسی دوست بشم...
    یه چیز جالب بگم...
    خب من دقیقا 17 سال و 10 ماه و 21 روزه که دارم زندگی میکنم!!!
    و تقریبا توی سنی هستم که تقریبا بیشتر همسن های من به جنس مخالف زیاد توجه میکنن!!
    مثلا زیاد نگاهشون میکنن!! و چیزای دیگه..باورتون میشه من اصلا اینجوری نیستم؟؟؟! (نمیگم چیز خوب یا بدیه ولی میگم نرمال نیس)
    من برخلاف همه دوستام هیچ دختری ور تحویل نمیگیرم...چون نمیتونم....حتی بعضی جاها تو بعضی موقعیت ها که سرشون داد زدم و بعضی دوستام شدیدا تعجب کردن...و میگفتن بابا دختره ها به جای این که مخشو بزنی سرش داد میزنی؟؟؟....این رفتارا باعث شده یه آدم کاملا بی احساس بشم
    وقتی دعواهای پدرومادرم رو میبینم
    پیش خودم میگم اگه زندگی متاهلی اینه،که من صدسال سیاه ازدواج نمیکنم...
    کلا دیگه نسبت به هیچ چیز حس و احساس خاصی ندارم...
    نمیدونم چرا...
    حرفای نیش دار مادرم گاهی(گاهی نه..همیشه) عذابم میده...!
    حرفایی که فقط قصدش اینه که منو عصبی کنه
    ویرایش توسط amir.hosseini : 06-19-2015 در ساعت 04:15 PM

  40. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نه سرعت نت کم نیست
    کلا وقتی یه چیزی رو میخونم زیاد تو فکر فرو میرم..به خاطر این دیر مینویسم...
    من حتی خاطرات خوبمم داره برام تلخ میشه

  41. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    نه سرعت نت کم نیست
    کلا وقتی یه چیزی رو میخونم زیاد تو فکر فرو میرم..به خاطر این دیر مینویسم...
    من حتی خاطرات خوبمم داره برام تلخ میشه


    کاملا درک میکنم.چون خودمم توی همچین خونه ای بزرگ شدم.
    اما درمان داره.
    در رابطه با دوستانت باید بهت بگم اگه واقعا تورو به خاطر خوش بودن خودشون میخواستن همون بهتر که رفتن.
    زندگی پر از ادمای مختلفه .که تو باهرکدومشون میتونی دوست بشی.
    اینکه دوستای تو همچین فکری درمورد دخترها میکنن اصلا درست نیست ولازم نیست خودتو سرزنش بکنی که چرا مثل اونا رفتار نمیکنی.
    این ی ضرب المثل اشتباهه که میگن گرخواهی نشوی رسوا همرنگ جمعات شو.درستش اینه گرخواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت شو/میبینی چقدر ضرب المثل اشتباه داریم؟/
    داداش گلم متاسفانه خیلی ها توی همین منجلابی که تو میگی توش اسیرن ونمیتونن ازش بیرون بیان.
    بذار ی راضی روبهت بگم.هرکسی که توی همچنین فکرهایی باشه اصلا به هیچ جایی نمیرسه.چون من خودم ادم های این چنینی رو دیدم بهت میگم.این ادما هرچقدر که تلاش کنن که زندگی خوبی داشته باشن وپیشرفت بکنن نمیتونن چون خدا این ضرفیت رو توشون نمی بینه که چیزهای زیادی بهشون بده.
    درمورد مادرو پدر باید بگم که همه ی زن و شوهر ها باهم دعوا نمیکنن.پیدا میشن اونایی که خیلی صحیح تصمیم به ازدواج گرفتن.یا اگه ازدواجشون درست نبوده بعدش خودشون رفتارشون رو تغییر دادن و الان دارن باهم خوب زندگی میکنن.پس همه ی ادما مثل هم نیستن.
    اما اینکه نسبت به کل بحث ازدواج بی تفاوتی به خاطر همین موضوعه که گفتی ولی به نظرم الان لازم نیست به اون موضوع بپردازیم.الان موضوع خیلی مهم تری هست.واون خودت هستی نه همسر آیندت.
    اون موضوع وقتی وارد اجتماع بزرگتر شدی کم کم برات بهتر میشه .البته قبل از ازدواج حتما به مشاور ازدواج برو.
    واینکه از آشنایییت خوش حالم
    امضای ایشان
    ...!

  42. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    نه سرعت نت کم نیست
    کلا وقتی یه چیزی رو میخونم زیاد تو فکر فرو میرم..به خاطر این دیر مینویسم...
    من حتی خاطرات خوبمم داره برام تلخ میشه

    هروقت مطلب آخرمو خوندی بگو تا بریم برای خاطراتت.من بهت توضیح میدم وتو خودت توی خونه یا هر مکان ارامی اجرا میکنی
    امضای ایشان
    ...!

  43. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    اره مطلب رو خوندم
    منم از آشناییت خوشحالم
    تو این تاپیک افراد زیادی بودن که برام نوشتن و منم ازشون تشکر کردم...شاید فرشته نجات من همین افراد باشن

  44. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    اره مطلب رو خوندم
    منم از آشناییت خوشحالم
    تو این تاپیک افراد زیادی بودن که برام نوشتن و منم ازشون تشکر کردم...شاید فرشته نجات من همین افراد باشن


    فرشته ی نجات تو خودت هستی.اینقدر خودتو دست کم نگیر.
    الان یکی از روش های موثر رو برات میفرستم.اما انیجا نمیشد بزارمش.خودت تمرینش کن.
    امضای ایشان
    ...!

  45. بالا | پست 37

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    اره مطلب رو خوندم
    منم از آشناییت خوشحالم
    تو این تاپیک افراد زیادی بودن که برام نوشتن و منم ازشون تشکر کردم...شاید فرشته نجات من همین افراد باشن

    خب .خوندیش؟فرستادم برات.
    حالا قرص هات رو ادامه میدی؟
    اینکه صبح ها ورزش میکنی خیلی خوبه.
    حتی اگه خودت تنها باشی.
    امضای ایشان
    ...!

  46. بالا | پست 38

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    بذار بعدا بخون اونو.باید خودت تمرین بکنی.

    الان بهم بگو چه احساسی داری؟
    امضای ایشان
    ...!

  47. بالا | پست 39

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    اره قرصا رو سعی میکنم ادامه بدم
    یه خرده اروم شدم
    و حس استقلال دارم!

  48. بالا | پست 40

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    اره قرصا رو سعی میکنم ادامه بدم
    یه خرده اروم شدم
    و حس استقلال دارم!


    آفرین.پس دیدی هر احساسی گذراست.حتی ناامیدی.
    ازت میخوام همه ی خاطرات بد رو اونجوری که بهت گفتم پاک کنی.
    وبه موسیقی های غمگین گوش ندی.
    وصبح ها سعی بکنی ی کار مفیدی رو هر روز انجام بدی.این باعث میشه حس بهتری داشته باشی.به منفی ها فکر کردن ممنوع چون فکر منفی اتفاق منفی میاره.توکه اتفاق منفی دوست نداری؟هان؟
    ی جایی روهم بهت معرفی میکنم.اگه دوست داشتی برو توش ثبت نام کن.یکی دوتا مراقبه داره که به دردت میخوره.ی خبرنامه ی خوبه.
    چندروز که مراقبش رو انجام بدی دیگه میتونی خودت اونکارو انجام بدی.بدون نیاز به شنیدن اون فایل صوتی.
    ادرسشو برات میفرستم.
    خب نمیتونی بری کتابخونه.یا مثلا بری توی دانشگاه نزدیک خونتون؟یعنی اونجاهم حتما باید کارت دانشجویی داشته باشی؟
    امضای ایشان
    ...!

  49. بالا | پست 41

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    ممنون
    سعی میکنم به چیزای منفی فکر نکنم
    ادرس اون جایی رو هم که گفتی بهم حتما بگو
    راستش الان نمیخوام درس بخونم
    تا شهریور 2 ماه وقته
    میخوام یه چند روزی روی خودم کار کنم بعدا شروع کنم به درس خوندن

  50. بالا | پست 42

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    آفرین .خوبه .توی ذهنت وقتی منفی اومد یک علامت ضربدر قرمز بزرگ بکش.
    یادت باشه ماها نباید درگیر زندگی پدر مادرهامون بشیم.
    هربچه زندگیش وایندش جداست از اونها.
    اونو بهت میگم.فعلا برای اون زوده.تو تمرینی رو که بهت گفتم انجام بده تا دفعه ی بعد اونارو بگم.
    ی چیز دیگه.هروقت هم منفی اومد میتونی چشم هات رو ت************ بدی وبه چپ و راست بالا وپایین از راست ب چپ و از پایین به بالا ت************ بدی.
    البته روش اولیه که برات فرستادم موثرتره.
    الان برو بیرون ازخونه.راه برو و به اینده ای که میتونی برای خودت بسازی فکر بکن.
    در مورد بعضی از دوستانت شاید بهتر باشه بعدا فکر بکنی که چه جور رفتاری باهاشون درسته.الان به فکر خودت باش.
    ی برنامه هم تلویزیون ساعت 7 نشون میده شبکه ی اموزش.خیلی خوبه.فرصت برابر.روزهای جمعه.اونم نگاه کن.ی مشاور به اسم ایمان سرورپور میاد..جدا از کنکور راه و رسم لذت بردن از زندگی رو میگه.
    ok?
    امضای ایشان
    ...!

  51. بالا | پست 43

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    اگه بیشتر از این بهت بگم ممکنه خسته بشی.
    برای امروز کافیه.
    .به حرف هایی که زدم خوب فکر کن.
    زیاد توی نت بودن هم باعث میشه احساس بدی نسبت به خودت داشته باشی.
    فعلا........
    امضای ایشان
    ...!

  52. بالا | پست 44

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    باشه
    یه دنیا ممنون از راهنمایی هات
    واقعا موثر بود
    خداروشکر که دوستایی مثل شما رو دارم

  53. کاربران زیر از amir.hosseini بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  54. بالا | پست 45

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    ممنون
    سعی میکنم به چیزای منفی فکر نکنم
    ادرس اون جایی رو هم که گفتی بهم حتما بگو
    راستش الان نمیخوام درس بخونم
    تا شهریور 2 ماه وقته
    میخوام یه چند روزی روی خودم کار کنم بعدا شروع کنم به درس خوندن


    سلام.امروز میخوام ی چیز جدید بهت یاد بدم.میخوام به جای ماه گرفتن برات ماهیگیری رو یادت بدم.
    چون تو باید به ادمی تبدیل بشی که خودش انرژی مثبت توداشته باشه و دیگه احتیاج ب هیچ کمکی از طرف ادما نداشته باشی.
    واینکه احتمالا تا چند روز آینده نیستم.میخوام یاد بگیری ک انرژی های مثبت از کجا میاد/
    محبثم رو با ی سوال شروع میکنم.
    تو فرض کن که بعد از چند روز مسافرت به خونه اومدی وخیلی تشنه هستی.ترجیح میدی از آب چند روز گذشته ی توی یخچال بخوری یا از ابی که از شیر آب میاد؟
    امضای ایشان
    ...!

  55. بالا | پست 46

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    پاسخ صحیح اینه :خوردن از آبی که از شیر آب میاد.
    میدونی چرا؟چون هرچیزی اگه به منبعش وصل باشه تازه است وگرنه از بین میره.
    آب هم اگه به منبعش وصل باشه تازه است و خوب و مایع حیات اما اگه در غیر این صورت میشه منبع الودگی .
    ما انسان ها هم همینجور هستیم.
    یک بار من از یک نفرکه همه ی وجودش انرژی و فکر خوب بود پرسیدم دلیل اینکه همیشه شادهستی چیه؟
    گفت: فقط حضور خدا وامیدو توکل.این خیلی حرفه.من از وقتی به حرفش گوش کردم رنگ زدیگم عوض شده.
    خدا کوچک ترین تلاش مارو باپداش بزرگ پاسخ میده.قسم میخورم.
    فقط اگه میخوای خدا همیشه همراهت باشه این چندتا کار رو بکن:
    همیشه دل پدرومادرو داشته باش وکاری کن که ازت راضی باشن.(این خیلی مهه)
    سعی کن دل هیچ کسی رو نشکنی اگه فقط یک بار توی زندگی کسی آهت بکنه این آه تا اسمون بالامیره.
    راجع به دوستانت:
    راجع به اونا خودت تصمیم بگیر ولی برای پیدا کردن دوست جدید (غیرنت):اینو همیشه با خودت بگو من به کسی اصرار نمیکنم که با من دوست بشه!چون من بهترین دوستم خداست.
    اگه گاهی اجازه بدن که بتونی بری توی کتابخونه ی دانشگاه نزدیک خونتون خیلی خوبه.اونجا پسرهای دانشجویی پیدا میشن که تو میتونی توی درس هات ازشون کمک بگیری و این میتونه بنای یک دوستی جدید باشه.البته یاد باشه به هرکسی اعتماد نکنی .
    در ابتدا سعی کن که درحد معمول باکسی دوست باشی تا بهتر بشناسیش(چون همه جور ادمی پیدا میشه)
    خواهشا طرف دخترها نرو که ممکنه دردسر برات درست بشه(جوری که اصلا خودت باورت نشه)
    میتونی بری ی باشگاه واونجا دوست جدید پیدا بکنی.(اگه دوست داری روی پای خودت بایستی میتونی هزینش رو با کارکردن به دست بیاری)
    وقتی نا امیدشدی بدون ناامیدی مثل همه ی احساسات میمونه وگذاراست.
    انگیزه برای کارهای مثبت واینده سازی از درون به وجود میاد.همچنان که تو در مسیر پیش میری هم امکانات در اختیارت قرار میگیره هم انگیزت قوی میشه.
    به خودت بگو من حقم رو از دنیا میگیرم.حق گرفتنیه نه دادنی.(به این میگن انگیزه مثبت)
    به خاطر داشته باش ی دوربین مداربسته همیشه بالی سرماهست که ما نمیبینیمش.
    درمورد گذشته واینکه چ حوادثی برتو گذشته واین از عرش به فرش رسیدن فکر نکن.اینجوری داری خودت رو کوچیک میکنی.
    سعیکن امتحانات شهریور رو نذاری برای روزهای آخر.از چند روز دیگه شروع کن به خوندن.
    برای کنکورهم تا چند وقت دیگه باید به این موضوع فکر بکنی که ایا امسال به دانشگاه میری یا یک سال دیگه درس میخونی یا میخوای تغییر رشته بدی و درس بخونی.فقط اینو بهت بگم اگه میخوای یک سال دیگه بشینی بخونی باید هدف مند عمل بکنی و بدونی که یک سال باید خودت درس بخونی وبدونی که فقط خداهست و خودت وهدفت.خدانگهدار.
    امضای ایشان
    ...!

  56. بالا | پست 47

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17680
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    8
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    دارم گریه میکنم بازم با مادرم دعوام شده دیگه نمیتونم تحمل کنم واقعابچه ها
    دارم با خودم فکر میکنم اگه قراره اینجوری باشه از خونه بزنم بیرون 4 ساله دارن منو زجر کش میکنن دیگه صبرم تموم شده

  57. بالا | پست 48

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    دارم گریه میکنم بازم با مادرم دعوام شده دیگه نمیتونم تحمل کنم واقعابچه ها
    دارم با خودم فکر میکنم اگه قراره اینجوری باشه از خونه بزنم بیرون 4 ساله دارن منو زجر کش میکنن دیگه صبرم تموم شده


    منم از این اتفاقا برام میوفته.
    گاهی شدیدا ناامید میشم.گاهی از زندگیم متنفر میشم.
    اما همه ی احساسات انسان گذاراست.
    همین که بیای اینجا وخودت رو خالی بکنی هم خوبه.
    من راهشو پیدا کردم در این شرایط وقتی بعدش قهر بکنی پشیمون میشن.
    امضای ایشان
    ...!

  58. بالا | پست 49

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12089
    نوشته ها
    770
    تشکـر
    572
    تشکر شده 462 بار در 297 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    امضای ایشان
    ...!

  59. بالا | پست 50

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2019
    شماره عضویت
    41985
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : واقعیت از عرش به فرش رسیدن

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir.hosseini نمایش پست ها
    واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..


    سلام
    خسته نباشید
    من یه مشکلی برام به وجود اومده که باعث شده افسردگی شدید بگیرم
    شاید تو دل خودتون بگید بحث عاشقانست! موضوع من هیچ ربطی به عشق نداره
    انقدر که افسردگی روی من تاثیر گذاشته حتی نمیتونم بخندم چه برسه که معنی عشق رو بفهمم!!
    خلاصه زندگیم رو میگم دوست داشتید بخونید و کمکم کنید
    امیر هستم..توی یه خونواده پایین شهری بزرگ شدم پدرم دستفروشه و مادرم خانه دار...یه خواهر کوچکتر از خودمم دارم...
    توی فامیل ما جو بی سوادی موج میزنه...اندک افراد تحصیل کرده ای تو فامیل ما هست...که اون اندک افراد هم اکثرا از فامیل های دور هستن
    در واقع بین فامیل های درجه یک(خاله و دایی و عمو و عمه) هیچ فرد تحصیل کرده ای وجود نداره...پسرخاله هام همه ترک تحصیل کردن حتی بدون گرفتن مدرک دیپلم...پسرداییم راهنمایی درس رو رها کرد و دختر خاله هام یکی دو تاشون مدرک گرفتن اونم دیپلم...
    خود خاله ها و دایی هام هیچ کدوم تحصیل کرده نیستن... پسرعمو و دختر عموهام همه از من کوچکتر هستن(بزرگترین نوه پدر پدرم هستم) عمه هام درس نخوندن و تنها یکی از سه عموی من مدرک دیپلم داره...
    خب با این اوصاف تنها توی این جمع من بودم که از اول دبستان شاگرد اول کلاس بودم و دید همه نسبت به من عوض شده بود...
    به همین دلیل هم احسساس مسولیت میکردم و هر سال از سال قبل بهتر درس میخوندم
    برای مثال پنجم دبستان که بودم معدلم 19/27 شد وارد راهنمایی شدم سال اول راهنمایی 19/76 دوم راهنمایی 19/88 و سوم راهنمایی معدلم 20 شد...
    روند صعودی من به صورتی بود که دبیرهای زیادی از من به عنوان یه فرد اینده دار و نابغه(تعریف نباشه، واقعیت بود) صحبت میکردند،گاها نامه هایی مبنی بر انتقال من به مدارس بهتر برای خوانوده ام مینوشتند که هر کدام این نامه ها مدتی بحث اصلی خونواده ما بود و بعد از گذشت چند روز فراموش میشد...
    وارد دبیرستان شدم...تابستان قبل شروع دبیرستان منزل ما بعد از 14 سال از محله ای به محله دیگه ای منتقل شد...من به خاطر همین موضوع کمی ناراحت بودم که دوستانم را نمیبینم و از این دست مسائل...یک سری مسائل دیگه هم برایم به وجود آمده بود که باعث میشد من نسبت به درس سرد بشم...از جمله جو کلاس ما...افراد مردودی در کلاس ما وجود داشتند و درس خون های کلاس رو گاها به سخره میگرفتند و به نوعی آنها را از هدف اصلی دور میکردند..منم که از همون ابتدای بچگی زیاد حساس بودم مجبور میشدم برای این که کمتر مسخره شوم خودم را با فضای کلاس وقف دهم(دیگر برای نمره 20 تلاش نمیکردم و با خودم میگفتم خب 17 هم نمره خوبیه)ناراحتی های من زیاد و زیادتر میشد....استرس زیاد روح و روان من رو مختل کرده بود...مقداری بی حوصله شده بودم...دوستانی سمت من آمده بودند که دوست نبودند...برای من از زیبایی های توهمی داشتن دوست دختر صحبت میکرند...در همین گیرودار پدر و مادر من با بحث های زیاد بین خودشان باعث شده بودند من در خونواده به فردی عصبی تبدیل شم...دیگه دوست نداشتم خونه باشم پیش خودم میگفتم فقط به یه بهونه ای برم بیرون پیش دوستام که خونه نباشم و دعواهای پدرمادرم رو نبینم(ازدواج پدر و مادر من اجبار بوده و بار ها مادر من به من گفته که به خاطر من مونده و وگرنه تا الان صدبار جدا شده بود از پدرم...درواقع به دنیا آمدن مرا رخدادی شوم به تصویر میکشید) همین بیرون رفتن ها باعث شد من کمتر پای درس باشم...کمتر درس خواندم و کمتر...هر چه کمتر میخواندم بیشتر ناراحت میشدم...هر چه بیشتر ناراحت میشدم کمتر درس میخواندم....دیگر به فردی عصبی تبدیل شده بودم...منی که در دوره راهنمایی ساعات مطالعه ام گاها به 16ساعت در روز میرسید حالا دیگر توان درس خواندن به مدت 1 ساعت را هم نداشتم...کلافه میشدم....ناراحتی باعث شده بود تغذیه ام کم شود...لاغر شده بودم...
    اما با این حال سال اول دبیرستان رو هم با معدل19/9 به عنوان شاگرد اول کلاس به پایان بردم...
    ضمیمه: من از بچگی با درس ریاضی مشکل داشتم و ازش فراری بودم دوست نداشتم بخونمش...با این که همیشه نمره های ریاضیم 19و20 بود ولی شب قبل از امتحان امکان نداشت به خاطرش گریه نکنم!!!! چون ازش به شدت متنفر بودم

    حالا دیگر وقت انتخاب رشته بود...من عاشق کامپیوتر بودم...بنابراین دوست داشتم فنی را برگزینم و به شاخه کامپویتر بروم
    در همین حال با مخالفت های شدید خونواده ام مواجه شدم
    به من میگفتند: فنی رشته ای است که درس نخوان ها انتخاب میکنند! فنی بد است و علافی دارد!
    من مانده بودم اگر فنی بد است چرا در نظام آموزش و پرورش جا داشت؟!
    پدرم نه گذاشت نه برداشت...زنگ زد به پسرعمویش که معلم است...پدر من پرسید چه رشته ای خوبه؟(من پیش خودم گفتم مگه میخوای ماشین بخری که خوب و بد بودنش رو میپرسی)
    پسرعموی پدرم که ازش انتاظر داشتم ملاک را علاق و استعداد من بگذارد،برگشت گفت ریاضی بهترین رشته است و امیر را به ریاضی بفرست...! من دیگر بی حال شده بودم
    چی؟؟؟؟ریاضی؟؟؟ درسی که من ازش متنفرم و میدونم به خاطر نفرتی که ازش دارم نمیتونم بخونمش!
    پدرم گفت نه تو درس خونی و میتونی! خواستن توانستن است(بدترین و اشتباه ترین جمله و ضرب المثلی که شنیده ام)
    تسلیم پدرم شدم... سنم پایین بود در برابر فریاد های پدرم تنم به لرزه درمیامد و تسلیم میشدم...! از همان لحظه ترسیدم
    پیش خودم گفتم نزول مبکنم...افت میکنم و به آن چیزی که میخوام شاید نرسم...اورد سال دوم دبیرستان شدم با جوی ریاضی دان مواجه بودم!!!!!!
    از آن سال به بعد دیگر اسم من در رتبه های اول تا سوم کلاس نبود!!! مهم هم نبود چرا که ملاک درس خواندن نبود ولی خب از بچگی جایگاه من اول یا دومی بود بنابراین برای من در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت... حالا دیگر نمره های 20 و 19 و گاها 18 من تبدیل شده بود به نمره های 14 و 13....
    افسرده شده بودم...خبر نداشتم... دعواهای خوانودگی ادامه داشت...وضعیت اقتصادی خونواده کمی به مشکل خورده بود...بنابراین پدر عصبی تر از همیشه و مادر زودرنج تر از گذشته...قبلا برای رهایی از این وضع بیرون را بهترین گزینه میدانستم...اما آن سال دیگر بیرون رفتن هم برایم مقدور نبود...احساس این که دوستانم به من جور دیگری و به عنوان یک فرد درس نخوان نگاه کنند برایم سخت بود...دیگر در خانه میماندم...هفته ها فقط و فقط برای رفتن به مدرسه پایم از در خانه بیرون میامد و دیگر هیچ...
    خودم رو به کامپویترم بستم...با بازی های رایانه ای سرگرم میشدم..حوصله درس خواندن هم نداشتم...اوه! رشته خودم را هم که دوست نداشتم دیگر با این وضع اصلا نمیتوانستم سراغ درس بروم...من جاماندم از درس خواندن...سال دوم راهر طور بود گذراندم...فیزیک 8/5.... نمره ای که هیچوقت در ذهنم نمیگنجید...همیشه 19یا20 از آن من بود...حالا...
    سال سوم شروع شد...دعواهای خونواده بیشتر شده بود...درس من ضعیف تز از هر وقت دیگه ای...به شدت عصبی بودم...کلافه...بی انگیزه...خندیدن برایم سخت شده بود...اما هنوز میتوانستم خودم را راضی کنم تا به موضوعی بخندم...سال سوم شروع شد همانند سال دوم...اتفاقی شوم...دی ماه سال 92 موقع شروع اولین امتحان به طور عجیبی مریض شدم...عفونت شدید در تمام بدن...یکی دو امتحان را از دست دادم....واقعا نمیتوانستم سرجلسه حاضر شوم...این شروع افسردگی شدید من بود...درس های بعدی را هم با بدترین شکل ممکن به پایان بردم... حسابان 1/75 که در آخر نمره ام را به 10 تغییر دادند...خدای من..چه بلایی سرمن آمده بود دیگر حتی شاگرد آخر کلاس هم نبودم... چه برسد به برترین رتبه ها..همین فکر ها ضربه های روحی زیادی به من زدند... در امتحانات نوبت اول ماسک به صورتم میزدم برای بیماری ام... آن ماسک روی صورت من ماند...8 ماه.... حالا دیگر همه فکر میکردند من مشکلی دارم که ماسک به صورتم میزنم تا دهانم مشخص نشود...عجیب بود...آنقدر برای تهیه ماسک به داروخانه منطقه رفته بودم که هر وقت در داروخانه را باز میکردم فرد حاضر در داروخانه لبخندی تلخ به من میزد و سرش را تکان میداد و ماسکی روی میز میگذاشت...بدون این که من چیزی بگم... خرداد فرارسید...من دیگر یک فرد افسرده بودم...آن هم از نوع شدیدش...بی خوابی های عجیب سراغم آمده بود...استرس های فراوان باعث شد من به بیماری ibs مبتلا شوم...ریشه این بیماری در من استرس شدید بود... شروع اولین امتحان نهایی دینی بود....فقط توانستم 4درس را بخوانم...دروس دیگر آمدند...حالا دیگر فقط سعی میکردم قبول شوم ...نمره خوب ملاکم نبود...در طول سال مطالعه نداشتم...پس شب امتحان نمیتوانستم دروس راجمع کنم...کنکور که کلا برایم بی معنا شده بود.... اصلا مهم نبود...
    دروغ گفتم! مهم بود
    اما نمیتوانستم برایش تلاش کنم

    خرداد تمام شد
    فیزیک 5/5
    جبر 3/75
    حسابان:عدم حضور در جلسه!(لج بازی با خودم..نتونستم خودم رو راضی کنم که سر جلسه برم....خیلی بزدلم نه؟)

    تک ماده هایم برای درس جبرو فیزیک استفاده شد...!
    حسابان به شهریور رفت...حالا دیگر داغون تر از همیشه بودم...من؟؟؟؟شهریور؟؟؟؟ ممکن نبست!!!!خواب و خیال است!!!!کابوس است
    شاگرد اول روزهای قبل حالا درسهایش را در شهریور پاس میکند!!!!! این جمله هایی بود که فکر میکردم راجع من رد و بدل میشود...بین دوستانم... پس قطع رابطه با دوستانم به قطع رابطه تقریبا با همه تبدیل شد....سه ماه تابستان دوستانم مرا ندیدند
    دیگر مثل سابق هم زنگ نمیزدند!!!شاید دیگر فراموش شده بودم...یا به اصطلاح با من حال نمیکردند!!!!
    شهریور فرارسید
    موهای زیاد من و لاغری و بی رمقی و زردی صورتم نشان میداد عمق فاجعه را....فاجعه ای که کسی در خونواده من بهش توجه نکرد...پدر تا شب سرکار...مادر در اشپزخانه و خواهر پای تلویزیون...فقط در اتاق بودم...پدرومادرم فکر میکردند به خاطر نوجوانی است که دوست دارم تنها باشم و فکر میکردند بعدا بهتر میشوم!!!
    آنها فکر میکردند کار درست را میکنند
    با مادرم موضوع حال و روزم را درمیان گذاشتم
    سریع شروع کرد:ما بچه بودیم بابامون با آهن میزدمون اینجوری نمیگفتیم بعدشم افسردگی ینی چی؟؟؟سوسول شدی؟؟؟افسردگی ماله فیلماست!!!!!!
    مادرم اینگونه مرا از خودش دور کرد
    نوبت به پدر رسیده بود:حرفم تمام نشده بود که گفت: من از صبح تا شب برای شما جون میکنم حالا اومدی میگی افسردگی گرفتم؟؟؟چی کم گذاشتم برات؟؟؟فلان چیزو نخریدم؟؟؟
    پدرم اینگونه مرا از خودش فراری داد
    وای خدایا تنهایی در زندگی من به معنای واقعی بود
    نه دوستی برای حرف زدن
    نه خونواده ای برای درد و دل
    نه آشنایی برای احوال پرسی!
    به فضایمجازی پناه اورده بودم
    دوستان مجازی در چت روم ها پیدا کرده بودم
    مادرم میگفت معتاد رایانه شدی و اما خبر نداشت من تنها همدمم رایانه بود..خودمم از کامپیوتر خسته بودم ولی چاره ای نداشتم
    3 شهریور فرارسید حسابان را که فکر میکردم باز هم تجدید میشوم قبول شدم...
    26 شهریور نمرات امد...من که ان 23 روز را دیگر در فاجعه بار ترین حال ممکن سپری کرده بودم (( همین 23 روز بدترین و بدترین و بدترین روزهای عمر من بودند)) دیگر کاملا به عمق افسردگی در وجودم پی برده بودم
    تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد مجبور بودم برای سرگرم کردن خودم پای کامپبوتر باشم...صبح میخوابیدم و بعدازظهر بیدار میشدم...بقیه روز را کلافه و بی حال بودم...حالا دیگر کاملا روانی شده بودم...
    اما همچنان کسی مرا نمیفهمید...حالا توهمات سراغم آمده بودند
    از چیزهای بیخود ترس داشتم...انگار آینده را میدیم...
    فکر میکردم الان فلان شخصی که در کوچه راه میرود به بدترین شکل ممکن میمیرد...روزی زنگ خانه به صدا درامد...خواهرم بود...از کلاس زبان برمیگشت...با اکراه خودم را به ff رساندم تا در را باز کنم...ترسیدم...فکر کردم اگر الان در را باز کنم خواهرم با صورتی خونی که انگار او را کتک زده اند وارد میشود...حتی درون ذهنم صدای جیغ و داد خواهرم را شنیدم...قسم میخورم....در را باز کردم فوری نگاهی به خواهرم انداختم...خواهرم شوکه شد...چیزی نشده بود
    اتفاقی نیفتاده بود...سریع به اتاقم رفتم سرم را در دستانم گرفتم و پای رایانه خوابم برد... 7 ساعت در همان حال خوابیده بودم... حتی برای بیدار کردن من تلاشی نکرده بودند پدر یا مادرم...عجیب بود...
    کوتاه کنم داستان(واقعیتم) را
    پیش دانشگاهی من شروع شد
    همزمان به روانپزشک مراجعه کرده بودم....کمی با من حرف زده بود حال و روزم را دیده بود...اوضاع روحی و جسمی ام را....برایم قرص نوشت و تاکید کرد که مصرف کنم...قرص های متعدد...قرص اعصاب های مختلف.. تا وقتی مصرف میکردم تقریبا خوب بودم اما بعد که متوقفشان کردم وضعم بدتر هم شد...حالا دیگر فقط و فقط مرگ در ذهنم بود...دوست داشتم همه را بکشم...عقده ای شده بودم....دوست داشتم سوار ماشین شوم و همه را زیر بگیرم و در اخر هم خودم بمیرم....بارها به خودکشی فکر کردم
    راه هایش را روی کاغذ نوشتم
    جلوی بهترین راه تیک زدم
    با خودم قرار گذاشتم
    4/9/93 ان را انجام دهم...
    اما انقدر حالم بد بود فکر و خیال ازارم میداد و حافظه ام ضعیف شده بود که یادم رفت!
    ذهنم خسته بود...
    تقریبا از ابان 93 شروع یک زندگی جدیدتر
    بی ذوق ترین انسان من بودم...
    به هیچ جوکی نمیخندیدم...در حالی که همکلاسی هایم دقیقه ها قهقه میزدند...برای مرگ کسی ناراحت نمیشدم! خبرهای هیجان انگیز برایم با اتفاقات عادی روزمره فرقی نداشت...خندیدن یادم رفته بود...الان هم همینطور هستم...دیگر با هیچ چیز خوشحال نمیشدم...الان هم همینطور هستم... پدرم چند جمعه ما را به گردش برد...همه از زیبایی طبیعت لذت میبردند... اما برای من مهم نبود... اصلا درکش نمیکردم...مغزم قفل شده بود..توان فکر به هیچ چیز را نداشتم جز مرگ...
    خرداد 94 فرارسید...باخودم عهد کردم که قبول شم...
    اما نشد باز هم نمیتوانستم درس بخوانم
    مطالب را نمیفهمیدم
    در طول سال هم که مطالعه نداشتم
    تمرکز هم که اصلا نداشتم...
    وضعیت خطرناک بود
    امروز 23/3/94 نمرات امد
    هندسه 8/5
    دیفرانسیل 1/5 روی برگه اما نمره سالانم 7/25 شد(خداروشکر اینو تک ماده میزنم)
    فیزک 5 روی برگه و سالانه 8
    امروز باز تکرار غمگین سال گذشته
    انگار تابستانم از همین الان زهرمار شده
    نمیدونم چیکار کنم
    هرطور که فکر میکنم نمیتونم شهریور هم پاسشون کنم
    ینی امسالم باید روحیم داغون باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
    تو رو خدا کمکم کنید
    حرف های کلیشه ای نزنید
    خواستن توانستن نیست...من امتحانش کردم بارها...هیچ نتیجه ای جز نتوانستن برایم رقم نخورده...حالا دیگر آبروی این جمله هم پیش من رفته!!!!
    توکل بر خدا هم کردم اما هنوز وضعم این است
    دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم
    خواهشا حرف کلیشه ای نزنید واقعا یه راه کاربردی بهم بدین
    نمیدونم یه دلخوشی یه حرفی یه چیزی
    انگار که در لجن زاری در حال غرق شدنم
    که فقط اطرافیانم بهم میگویند: بگو میتوانم بگو میتوانم تا نجات پیدا کنی...یا مثلا میگویند توکل برخدا کن تا از لجن زار بیرون بیای...

    شهریور در انتظار من است
    قبولی در آن زندگی ام را شاد میکند
    و عدم قبولی در آن شاید مرا به ترک تحصیل بکشاند...شاید مرا را از شهر خودم دور کند...بروم و دیگر هیچ وقت پیش خونواده و فامیل و دوست برنگردم...شاید حتی مرا به خودکشی هم نزدیک کند...
    دیگر از خودکشی ترسی ندارم...انقدر که بهش فکر کردم برایم مثل یک اتفاق عادی است
    همین حال که مینوسم سردرد شدید عذابم میدهد....نه مریض نیستم....از بس که حرص خورده ام...معلمان که وضعیت مرا درک نمیکنند...فقط میگوند تو درس نمیخوانی
    شاید اگر از اول درس نخوان بودم الان انقدر ناراحت نبودم و به قول معروف ککم نمیگزید...اما چون بودم و الان نیستم زورم میگرد کسی مرا درس نخوان میداند
    وقتی مشاور مدرسه امسال به من گفت تو درست خیلی ضعیفه
    خون خونم را میخورد دوست داشتم همالن لحظه خفه اش کنم...حتی دست هایم را مشت کرده بودم به شدتی که همان لحظه ناخنم شکست..و مشاور تعجب کرد...انگار که به من فحش ناموسی میداد...
    دلم میخواستم فریاد بزنم من درس خوانممممممممم
    اما شرایطم نابودم کرده است

    انتخاب رشته تحمیلی زندگی مرا خراب کرد
    از اینده ام میترسم
    از انجا که لجوج هستم با خودم عهد کرده ام اگر توانستم فارغ تحصیل بشوم و به دانشگاه بروم و مدرک دانشگاهی بگیرم که هیچ
    در غیر اینصورت قید زندگی و ازدواج و برنامه های آینده ام را میزنم...
    کلمات توانای توصیف حال مرا ندارد
    کسی هم حال مرا درک نمیکند...فقط مدیران مدرسه یا دیگران میگویند:درس نخوندی دیگه...تلاش نکردی دیگه...از اینجور حرفا

    فقط میتوانم بگویم:
    کــــــــــــمـــــک
    سلام امروز ۶مهر ۹۸ حالت چطوره رفیق😀

صفحه 1 از 2 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. واقعیت یا خیانت
    توسط mozhgane mehrani در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 17
    آخرين نوشته: 04-24-2015, 02:22 AM
  2. معرفی 7 غذای ساده برای 7 موقعیت حساس
    توسط setareh67 در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-30-2014, 12:25 PM
  3. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 06-26-2014, 11:51 PM
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-23-2013, 01:11 AM
  5. پسرم سایکوز مزمن دارد و بسیار گوشه گیر است
    توسط DANY در انجمن روان پریشی و اسکیزوفرنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-04-2013, 11:18 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد